Elarith________part 3

در ساعت دومِ بعد از زنگ، مهی خاکستری از برجِ بی‌در به سمتِ کوه‌ها خزید.
نه سرد بود، نه گرم.
فقط حافظه را می‌بلعید.

در طبقه‌ی ۷۷ برج، «تهیونگ» – مردی با چهره‌ای که هر روز تغییر می‌کرد – از خواب برخاست.
او هر شب با چهره‌ای متفاوت می‌خوابید، اما همیشه با همان چشم‌ها بیدار می‌شد.
چشم‌هایی که حقیقت را نمی‌دیدند، فقط آن را حس می‌کردند.

در تالارِ غربی، «جونگکوک» – نگهبانِ دروازه‌های بسته – در حال بررسی نقشه‌ای بود که فقط در تاریکی دیده می‌شد.
او می‌دانست که هر در بسته، دلیلی دارد.
و هر دلیل، دروغی‌ست که با آن زنده مانده‌ایم.

تهیونگ و جونگکوک، هرگز همدیگر را ندیده بودند.
اما هر شب، خوابِ یکدیگر را می‌دیدند.
نه عاشقانه، نه آشنا.
فقط مثل دو صدایی که در یک سکوت گم شده‌اند.

در زیرزمین، «آرِما» واژه‌ی دوم را خواند:
«سِر‌نِوا»
و با آن، درِ کوچکی در دیوار باز شد.
در آن‌سوی در، اتاقی بود پر از آینه‌هایی که هیچ‌چیز را نشان نمی‌دادند.
فقط صدای کسانی را که هرگز حرف نزده‌اند.

در بندر، «کِرُس» به نقطه‌ای رسید که قطب‌نما از کار افتاد.
او فهمید که مسیر، همیشه بیرون نیست.
گاهی باید درون را طی کرد، حتی اگر هیچ‌کس آن را نقشه‌کشی نکرده باشد.

در کوه، «نُوما» وارد گذشته شد.
اما گذشته، دیگر او را نمی‌شناخت.
و او مجبور شد با نامی جدید زندگی کند:
«بی‌نام»

در تالار جنوب، «وِرِسا» پژواک دوم را آزاد کرد.
و این‌بار، صدایی برخاست که گفت:
"الاریث، هنوز خواب است ، اما رویاهایش بیدارند"
دیدگاه ها (۰)

Elarith_________part 4

Elarith___________part 5

Elarith__________part 2

Elarith_________part 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط