رمان ماهک پارت 90
#رمان_ماهک #پارت_90
یه مقدار شیر داغ و خرما خوردم و به اتاق خواب رفتم خیلی خوابم میومد به خودم گفتم یکساعتی میخوابم و میرم سراغ درسام.
چشامو بزور باز کردم نگاهم افتاد به ساعت اتاق که ساعت دوازده ونیم رو نشون میداد خدای من ینی من چهار ساعت خوابیده بودم باورم نمیشد.
از جا بلند شدم که سرم شدیدا گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد حس میکردم از چشام حرارت میزنه بیرون.
کتاب فیزیکمو برداشتم و اروم اروم رفتم پایین روی مبل نشستم و شروع کردم به خوندن اما چه خوندنی هی چشام بسته میشد شبیه معتادا شده بودم.
سمیرا خانم صدام کرد برا ناهار پشت میز نشستم و گفتم سمیرا خانم ارش نمیاد مگه؟ لبخندی زد و گفت نه مادر اقای دکتر صبح گفتن که برا ناهار نمیان و عصر هم یکی از دوستاشون میره دیدنشون و دیرتر میان خونه.
_دوستش؟ نگفت کی
+والا گفت مادر ولی من یادم رفته بنظرم یه امیرعلی نامی بود
_اها اها فهمیدم
ظرف غذارو جلوم گزاشت بزور چند لقمه ای خوردم و برگشتم توی سالن.
یکی دو صفه ای خوندم و کتابو گزاشتم روی زمین و روی مبل خابیدم.
با احساس سر درد شدید از خواب پریدم شش عصر بود پتو رو که احتمالا سمیرا خانم روم انداخته بود رو کنار زدم و بزور به سمت اسپز خونه رفتم حالم اصلا خوب نبود.
سرم درد میکرد گلوم درد میکرد و میسوخت نفس نمیتونستم بکشم و همه بدنم بی حس بود.
سمیرا خانم نبودش پس خودم یه قرص مسکن برداشتم خوردم و باز برگشتم روی مبل پتو رو کشیدم روم و خوابیدم.
با احساس یچیز خنک روی پیشونیم چشامو باز کردم.
سمیرا خانم و مش رحمت کنارم بودن و سمیرا خانم پارچه ی خیسی رو روی پیشونیم گزاشت نگاهی به ساعت انداختم که ده شب رو نشون میداد.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
یه مقدار شیر داغ و خرما خوردم و به اتاق خواب رفتم خیلی خوابم میومد به خودم گفتم یکساعتی میخوابم و میرم سراغ درسام.
چشامو بزور باز کردم نگاهم افتاد به ساعت اتاق که ساعت دوازده ونیم رو نشون میداد خدای من ینی من چهار ساعت خوابیده بودم باورم نمیشد.
از جا بلند شدم که سرم شدیدا گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد حس میکردم از چشام حرارت میزنه بیرون.
کتاب فیزیکمو برداشتم و اروم اروم رفتم پایین روی مبل نشستم و شروع کردم به خوندن اما چه خوندنی هی چشام بسته میشد شبیه معتادا شده بودم.
سمیرا خانم صدام کرد برا ناهار پشت میز نشستم و گفتم سمیرا خانم ارش نمیاد مگه؟ لبخندی زد و گفت نه مادر اقای دکتر صبح گفتن که برا ناهار نمیان و عصر هم یکی از دوستاشون میره دیدنشون و دیرتر میان خونه.
_دوستش؟ نگفت کی
+والا گفت مادر ولی من یادم رفته بنظرم یه امیرعلی نامی بود
_اها اها فهمیدم
ظرف غذارو جلوم گزاشت بزور چند لقمه ای خوردم و برگشتم توی سالن.
یکی دو صفه ای خوندم و کتابو گزاشتم روی زمین و روی مبل خابیدم.
با احساس سر درد شدید از خواب پریدم شش عصر بود پتو رو که احتمالا سمیرا خانم روم انداخته بود رو کنار زدم و بزور به سمت اسپز خونه رفتم حالم اصلا خوب نبود.
سرم درد میکرد گلوم درد میکرد و میسوخت نفس نمیتونستم بکشم و همه بدنم بی حس بود.
سمیرا خانم نبودش پس خودم یه قرص مسکن برداشتم خوردم و باز برگشتم روی مبل پتو رو کشیدم روم و خوابیدم.
با احساس یچیز خنک روی پیشونیم چشامو باز کردم.
سمیرا خانم و مش رحمت کنارم بودن و سمیرا خانم پارچه ی خیسی رو روی پیشونیم گزاشت نگاهی به ساعت انداختم که ده شب رو نشون میداد.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۱.۰k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.