رمان ماهک پارت 89
#رمان_ماهک #پارت_89
جیغی کشیدم گفتم این برا منههههههه ریلکس نگاهی بهم انداخت و گفت دیگه نیست اخرین شانسم رو امتحان کردم و گفتم دهنیهههه باز خونسردانه نگاهی بهم انداخت و گفت خب که چی؟
حرصم گرفته بود واسه همین زیر لب گفتم زهرمار بخوری
+شنیدما
_منم گفتم که بشنوی
+دلت میاد
_تو دلت اومد خوراکی مو بخوری؟
+خسیس
_خودتی
+ماهک
_هوم
+هوم چیه باید بگی جانم
_چرا اونوخت
+چون کسی به شوهر عزیزش نمیگه هوم
با خجالت سرمو توی کتاب کردم قلبم تند تند توی سینم میتپید و هول شده بودم این خجالت کشیدنای مزخرف دیگه نمیدونم چیبود که جدیدا من دچارش شده بودم.
همونجور که خودمو مشغول خوندن نشون دادم گفتم
+چی میخواستی بگی
محکم دستشو بهم کوبید که سه متر پریدم بالا با چشای گرد شده بهش نگاه کردم که زد زیر خنده و گفت میای بریم زیر بارون؟
چشمامو ریز کردم و با شک نگاهی بهش انداختم که گفت نمیای؟
سری تکون دادم و گفتم چرا میام
از جاش بلند شد دستمو گرفت و گفت پس بزن بریم.
باهم به حیاط بزرگ و خوشگلمون رفتیم و درحالیکه دستمو توی دستش گرفته بود و شروع کرد به دویدن و منو هم پشت سرش میکشید.
یکساعتی توی حیاط خوش گذروندیم و از بارون لذت بردیم و خنده از روی لبمون محو نمیشد...
سمیرا خانوم دوتا حوله داد بهمون و دوتا لیوان شیر کاکائو داغ هم روی میز گزاشت.
با حوله موهامونو خشک میکردیم که من سه چهار تا عطسه پشت هم کردم و ارش زد زیر خنده و سمیرا خانم هم شروع کرد به غرغر کردن.
لباسامونو عوض کردیم و نشستیم روی مبل جلوی تی وی فیلم خشگلی رو باهم دیدیم و بعد از اون هم شام رو همگی کنارهم خوردیم و پیش بسوی لالا.
صبح با بدن کوفته ای از خواب بیدار شدم ارش نبود ساعت هشت صبح بود و یکساعتی میشد که ارش رفته بود.
با خستگی که نمیدونم از کجا پیداش شده بود اول صبحی به آشپزخونه رفتم یکذره هم اشتها نداشتم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
جیغی کشیدم گفتم این برا منههههههه ریلکس نگاهی بهم انداخت و گفت دیگه نیست اخرین شانسم رو امتحان کردم و گفتم دهنیهههه باز خونسردانه نگاهی بهم انداخت و گفت خب که چی؟
حرصم گرفته بود واسه همین زیر لب گفتم زهرمار بخوری
+شنیدما
_منم گفتم که بشنوی
+دلت میاد
_تو دلت اومد خوراکی مو بخوری؟
+خسیس
_خودتی
+ماهک
_هوم
+هوم چیه باید بگی جانم
_چرا اونوخت
+چون کسی به شوهر عزیزش نمیگه هوم
با خجالت سرمو توی کتاب کردم قلبم تند تند توی سینم میتپید و هول شده بودم این خجالت کشیدنای مزخرف دیگه نمیدونم چیبود که جدیدا من دچارش شده بودم.
همونجور که خودمو مشغول خوندن نشون دادم گفتم
+چی میخواستی بگی
محکم دستشو بهم کوبید که سه متر پریدم بالا با چشای گرد شده بهش نگاه کردم که زد زیر خنده و گفت میای بریم زیر بارون؟
چشمامو ریز کردم و با شک نگاهی بهش انداختم که گفت نمیای؟
سری تکون دادم و گفتم چرا میام
از جاش بلند شد دستمو گرفت و گفت پس بزن بریم.
باهم به حیاط بزرگ و خوشگلمون رفتیم و درحالیکه دستمو توی دستش گرفته بود و شروع کرد به دویدن و منو هم پشت سرش میکشید.
یکساعتی توی حیاط خوش گذروندیم و از بارون لذت بردیم و خنده از روی لبمون محو نمیشد...
سمیرا خانوم دوتا حوله داد بهمون و دوتا لیوان شیر کاکائو داغ هم روی میز گزاشت.
با حوله موهامونو خشک میکردیم که من سه چهار تا عطسه پشت هم کردم و ارش زد زیر خنده و سمیرا خانم هم شروع کرد به غرغر کردن.
لباسامونو عوض کردیم و نشستیم روی مبل جلوی تی وی فیلم خشگلی رو باهم دیدیم و بعد از اون هم شام رو همگی کنارهم خوردیم و پیش بسوی لالا.
صبح با بدن کوفته ای از خواب بیدار شدم ارش نبود ساعت هشت صبح بود و یکساعتی میشد که ارش رفته بود.
با خستگی که نمیدونم از کجا پیداش شده بود اول صبحی به آشپزخونه رفتم یکذره هم اشتها نداشتم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵.۵k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.