رمان ماهک پارت 88
#رمان_ماهک #پارت_88
هول از خواب پریدم و جیغ وحشتناکی کشیدم و با قیافه خندون ارش و پارچ اب توی دستش مواجه شدم.
صورتم خیس خیس بود پتو رو با حرص کنار زدم و از روی تخت پریدم پایین و فریاد زدم هوووووووووووووی نفس کشششش آرش گور به گوری جرعت داری وایسا.
صدای قهقهه ارش درحالیکه پارچ اب توی دستش بود و به سمت پله ها میدوید توی کل خونه پیچیده بود.
اون بدو و من بدو توی پله ها با سرعت میدوید و دور سالن توی اشپز خونه و خلاصه همه جای خونه رو طی میکرد تا من خسته بشم.
پشت مبلا سنگر گرفته بود پامو با حرص زمین کوبیدم و گفتم آرش باید بیای تا منم خیست کنممممم خبیثانه خندید و گفت
+ارزو بر جوانان عیب نیست البته تو که کودک محسوب میشی هنوز نوجوان هم نیستی.
سمیرا خانم و مش رحمت که تا اون موقه مشغول تماشای ما بودن و میخندیدن اومدن و وساطت کردن که من بیخیال تلافی شم.
توی رودروایستی گیر کردم واسه همین نگاه عصبی به ارش انداختم و خط و نشونی واسش کشیدم و زیر لب گفتم حالتو میگیرم ارش خان.
به سمت سرویس توی اتاقم رفتم دست و رومو شستم لباسامو عوض کردم موهامو شونه کردم و مرتب به اشپزخونه رفتم.
سمیرا خانم کاسه ای آش رو جلوم گزاشت با لذت صبحونم رو خوردم و طبق معمول همیشه با غرغراشون مواجه شدم که میگفتن چرا کامل نمیخوری.
مثل همیشه به اتاق مطالعم رفتم و شروع کردم به خوندن...
سمیرا خانم لازانیای خوشمزه ای درست کرده بود بعد از خوردن ناهار نیم ساعتی استراحت کردم و باز برگشتم به اتاق مطالعه.
همزمان که مشغول خوردن کیک و قهوه ای بودم که سمیرا خانم برا اورده بود، کتاب هم جلوم باز بود و میخوندم.
ارش در اتاقو باز کرد سرشو اورد داخل و گفت سلام خرخون زبونی واسس دراوردم و گفتم سلام خودتی.
اومد داخل و روبروم نشست و ظرف کیک و قهوه مو کشید جلوی خودش و شروع کرد به خوردن.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
هول از خواب پریدم و جیغ وحشتناکی کشیدم و با قیافه خندون ارش و پارچ اب توی دستش مواجه شدم.
صورتم خیس خیس بود پتو رو با حرص کنار زدم و از روی تخت پریدم پایین و فریاد زدم هوووووووووووووی نفس کشششش آرش گور به گوری جرعت داری وایسا.
صدای قهقهه ارش درحالیکه پارچ اب توی دستش بود و به سمت پله ها میدوید توی کل خونه پیچیده بود.
اون بدو و من بدو توی پله ها با سرعت میدوید و دور سالن توی اشپز خونه و خلاصه همه جای خونه رو طی میکرد تا من خسته بشم.
پشت مبلا سنگر گرفته بود پامو با حرص زمین کوبیدم و گفتم آرش باید بیای تا منم خیست کنممممم خبیثانه خندید و گفت
+ارزو بر جوانان عیب نیست البته تو که کودک محسوب میشی هنوز نوجوان هم نیستی.
سمیرا خانم و مش رحمت که تا اون موقه مشغول تماشای ما بودن و میخندیدن اومدن و وساطت کردن که من بیخیال تلافی شم.
توی رودروایستی گیر کردم واسه همین نگاه عصبی به ارش انداختم و خط و نشونی واسش کشیدم و زیر لب گفتم حالتو میگیرم ارش خان.
به سمت سرویس توی اتاقم رفتم دست و رومو شستم لباسامو عوض کردم موهامو شونه کردم و مرتب به اشپزخونه رفتم.
سمیرا خانم کاسه ای آش رو جلوم گزاشت با لذت صبحونم رو خوردم و طبق معمول همیشه با غرغراشون مواجه شدم که میگفتن چرا کامل نمیخوری.
مثل همیشه به اتاق مطالعم رفتم و شروع کردم به خوندن...
سمیرا خانم لازانیای خوشمزه ای درست کرده بود بعد از خوردن ناهار نیم ساعتی استراحت کردم و باز برگشتم به اتاق مطالعه.
همزمان که مشغول خوردن کیک و قهوه ای بودم که سمیرا خانم برا اورده بود، کتاب هم جلوم باز بود و میخوندم.
ارش در اتاقو باز کرد سرشو اورد داخل و گفت سلام خرخون زبونی واسس دراوردم و گفتم سلام خودتی.
اومد داخل و روبروم نشست و ظرف کیک و قهوه مو کشید جلوی خودش و شروع کرد به خوردن.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳.۱k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.