تکپارتی
تکپارتی
شب آخر_تکپارتی جونگکوک(غمگین)(اینجا هر چیزی که کتابی نوشته از زبان نویسنده هست)
بخش¹
امشب..سالگرد ازدواجمون بود..میخواستم خوشحالش کنم..ولی اون نبود..چرا؟چون..همچی برمیگرده به اون شب..شبی که زندگیم رو از دست دادم.....
فلش بک به 12 سال قبل..
جونگکوک:ا.تتت..کجایی؟
ا.ت:اینجام..راستی..جواب آزمایش چی شد؟دکتر گفته بود امروز بهت میده..
با این حرف..پسر به دنیای دیگری رفت..مغزش او را به گذشته برد دقیقا 6 ساعت قبل..در مطب دکتر..زمانی که تلخ ترین خبر کل زندگی اش را شنید.
جونگکوک:چ..چی..یعنی چی..(یقه دکتر و گرفت)توضیح بده(داد)
دکتر:آقای جئون متاسفم اما جواب آزمایش کاملا دقیقه..شما 24 ساعت بیشتر وقت ندارید..باید از تمام وقتتون استفاده کنید..و خواهش من اینه که به همسرتون هم زودتر بگین تا یهو شوکه نشن..این میتونه برای بچتون هم مضر باشه..همسرتون نباید مضطرب بشن این برای همسر و همچنین بچتون خیلی مضره!
پسر به آرومی از مطب بیرون رفته و با صورتی متعجب و در عین حال ناراحت رانندگی کرد..باورش نمیشد..برای دخترش همه کار کرده بود..اتاقش را همراه همسرش چیده بود انواع عروسک و لباس را برای دخترکشان تهیه کرده بودند اما حالا..پسر فهمید نمی تواند در لحظه ی بدنیا آمدن دختر دوست داشتنی اش همراه مادر او..بغلش کند.به خانه بازگشت و سعی کرد چیزی به روی خود نیاورد..جواب آزمایش را در جیب کت خود گذاشت و پیش زنش رفت(الان ا.ت درمورد جواب آزمایش از کوک پرسیده)از پشت او را بغل کرده و سعی کرد از آخرین آغوش امروزش نهایت لذت را ببرد.
ا.ت:(با خنده)چیشده کوک..
جونگکوک:ا.ت..اگه بفهمی که..(با بغض)که نمیتونم دخترمون رو ببینم..چیکار میکنی..ناراحت میشی؟واسه کی ناراحت میشی..واسه دخترت..یا برای پدرش؟
ا.ت:چ..چیشده که..یهو داری این حرفا رو میزنی..اونم یهویی..نکنه..نکنه جواب آز..
جونگکوک:هییس..تو فکر کن همینطوری..جواب من کو؟
ا.ت:خب...آره..ناراحت میشم..بخاطر دخترم که باباش و نمیبینه..و بخاطر تو..که حسرت دختر داشتن میمونه رو دلت..حالا تو جواب منو بده..چرا انقدر یهویی داری این سوال و میپرسی؟
جونگکوک:حدست درست بود..دکتر نتیجه ی آزمایش رو امروز بهم داد..
پسر این را گفت و ورقه را روی میز گذاشت..دخترک کاغذ را برداشت و نگاه کرد..با دیدن تیک سبز پایین ورقه و امضای دکتر دلش ریخت..به این امید که نتیجه ی آزمایش جابجا شده باشد با بغضی که آماده ی ترکیدن بود چشمان لرزانش را به سوی بالای ورقه هدایت کرد و از آن تیک سبز مطمئن شد..باورش نمیشد..به سختی زبان باز کرد و سوالش را پرسید:
ا.ت:چ..چقدر دیگه وقت داری..
جونگکوک: ۱۸ ساعت
ا.ت:مطمئنی که هیچ درمانی نداره؟
جونگکوک:من که چیزی نمیدونم..ولی دکتر گفت نه
ا.ت:نه نه نه این یه دروغه امکان نداره..این یه خوابه..کوک..
شب آخر_تکپارتی جونگکوک(غمگین)(اینجا هر چیزی که کتابی نوشته از زبان نویسنده هست)
بخش¹
امشب..سالگرد ازدواجمون بود..میخواستم خوشحالش کنم..ولی اون نبود..چرا؟چون..همچی برمیگرده به اون شب..شبی که زندگیم رو از دست دادم.....
فلش بک به 12 سال قبل..
جونگکوک:ا.تتت..کجایی؟
ا.ت:اینجام..راستی..جواب آزمایش چی شد؟دکتر گفته بود امروز بهت میده..
با این حرف..پسر به دنیای دیگری رفت..مغزش او را به گذشته برد دقیقا 6 ساعت قبل..در مطب دکتر..زمانی که تلخ ترین خبر کل زندگی اش را شنید.
جونگکوک:چ..چی..یعنی چی..(یقه دکتر و گرفت)توضیح بده(داد)
دکتر:آقای جئون متاسفم اما جواب آزمایش کاملا دقیقه..شما 24 ساعت بیشتر وقت ندارید..باید از تمام وقتتون استفاده کنید..و خواهش من اینه که به همسرتون هم زودتر بگین تا یهو شوکه نشن..این میتونه برای بچتون هم مضر باشه..همسرتون نباید مضطرب بشن این برای همسر و همچنین بچتون خیلی مضره!
پسر به آرومی از مطب بیرون رفته و با صورتی متعجب و در عین حال ناراحت رانندگی کرد..باورش نمیشد..برای دخترش همه کار کرده بود..اتاقش را همراه همسرش چیده بود انواع عروسک و لباس را برای دخترکشان تهیه کرده بودند اما حالا..پسر فهمید نمی تواند در لحظه ی بدنیا آمدن دختر دوست داشتنی اش همراه مادر او..بغلش کند.به خانه بازگشت و سعی کرد چیزی به روی خود نیاورد..جواب آزمایش را در جیب کت خود گذاشت و پیش زنش رفت(الان ا.ت درمورد جواب آزمایش از کوک پرسیده)از پشت او را بغل کرده و سعی کرد از آخرین آغوش امروزش نهایت لذت را ببرد.
ا.ت:(با خنده)چیشده کوک..
جونگکوک:ا.ت..اگه بفهمی که..(با بغض)که نمیتونم دخترمون رو ببینم..چیکار میکنی..ناراحت میشی؟واسه کی ناراحت میشی..واسه دخترت..یا برای پدرش؟
ا.ت:چ..چیشده که..یهو داری این حرفا رو میزنی..اونم یهویی..نکنه..نکنه جواب آز..
جونگکوک:هییس..تو فکر کن همینطوری..جواب من کو؟
ا.ت:خب...آره..ناراحت میشم..بخاطر دخترم که باباش و نمیبینه..و بخاطر تو..که حسرت دختر داشتن میمونه رو دلت..حالا تو جواب منو بده..چرا انقدر یهویی داری این سوال و میپرسی؟
جونگکوک:حدست درست بود..دکتر نتیجه ی آزمایش رو امروز بهم داد..
پسر این را گفت و ورقه را روی میز گذاشت..دخترک کاغذ را برداشت و نگاه کرد..با دیدن تیک سبز پایین ورقه و امضای دکتر دلش ریخت..به این امید که نتیجه ی آزمایش جابجا شده باشد با بغضی که آماده ی ترکیدن بود چشمان لرزانش را به سوی بالای ورقه هدایت کرد و از آن تیک سبز مطمئن شد..باورش نمیشد..به سختی زبان باز کرد و سوالش را پرسید:
ا.ت:چ..چقدر دیگه وقت داری..
جونگکوک: ۱۸ ساعت
ا.ت:مطمئنی که هیچ درمانی نداره؟
جونگکوک:من که چیزی نمیدونم..ولی دکتر گفت نه
ا.ت:نه نه نه این یه دروغه امکان نداره..این یه خوابه..کوک..
۲.۶k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.