بخش²
بخش²
ا.ت:نه نه نه این یه دروغه امکان نداره..این یه خوابه..کوک..کوک لطفا بهم بگو که دارم خواب میبینم..
(ا.ت میخواد بیفته زمین که جونگکوک میاد میگیرتش)
جونگکوک:ا.ت..میدونم خیلی شوکه شدی ولی..نمیشه با واقعیت جنگید..هرکسی یه سرنوشتی داره اینم سرنوشت ماعه..نمیتونیم عوضش کنیم
ا.ت:آخه چرا..چرا دقیقا وقتی داشتیم به خوشبختی میرسیدیم اینطوری شد..چرا آخه چرا من انقدر بدبختم..
جونگکوک:ا.ت خواهش میکنم اینطوری نکن..ممکنه به خودت و بچه آسیب بزنی لطفا
بعد از چند دقیقه گریه دخترک بالاخره به خودش اومد و فهمید که فقط 17 ساعت و 30 دقیقه وقت دارد..او تصمیم گرفت از این چند ساعت نهایت استفاده را برده و در آینده برای آینده فکر کند..آن شب آن زوج بهترین و در عین حال غمگین ترین 17 ساعت عمرشان را گذراندند..تا وقتی که 5 دقیقه به اتمام زندگی پسرک مانده بود
ا.ت:ولی من..من هنوز باورم نشده..همش حس میکنم داری شوخی میکنی..حس میکنم قراره 6 دقیقه ی دیگه از اینکه تونستی انقدر خوب گولم بزنی و باهام شوخی کنی رو به صورت سفیدم از ترس و چشمای پف کرده م از گریه قهقهه بزنی..
پسرک با انگشت خود صورت دختر را نوازش و پیشانی او را بوسید
جونگکوک:منم خیلی دوست داشتم اگه این یه شوخی بود..ولی..مطمئن باش که من هرگز همچین کاری با تو نمیکنم..مخصوصا توی همچین شرایطی که ترس و استرس برای تو و اون جوجه ی توی دلت..مثل سم میمونه..هرچند..اگه باعث میشه آروم بشی..بهش به چشم یه شوخی نگاه کن..اگه باعث میشه فراموشم کنی..فکر کن بهت خیانت کردم..اگه باعث میشه ازم متنفر بشی فکر کن تو و دخترمون رو ول کردم و رفتم..اما خواهش میکنم..به خودت آسیب نزن..چه وقتی که دخترمون بدنیا اومده باشه..چه نه..
ا.ت:حالا که این لحظه ی آخره..میخوام ازت یه سوال بپرسم..ما هیچوقت درمورد اسم بچه مون حرفی نزدیم یا بحثی نکردیم..اسم دخترمون رو چی بزارم؟میخوام اسمی که تو میگی رو بزارم..بگو..
جونگکوک:اسمش رو..بزار جنا..به فامیلیش هم میاد..جئون جنا..نظرت چیه؟
ا.ت:عالیه..جنا..هروقت صداش کنم یاد تو میفتم و خوشحال میشم..
جونگکوک:خوشحالم که خوشحال میشی..خداحافظ..
ا.ت:خدافظ..دختر و پسر یکدیگر را بغل کردند و در آغوش هم شر شر گریه کردند..2 دقیقه ی بعد..چشمان پسرک بسته شد و برای همیشه..با چشمانی گریان..دنیا را برای همیشه ترک کرد
اتمام فلش بک
ا.ت:نه نه نه این یه دروغه امکان نداره..این یه خوابه..کوک..کوک لطفا بهم بگو که دارم خواب میبینم..
(ا.ت میخواد بیفته زمین که جونگکوک میاد میگیرتش)
جونگکوک:ا.ت..میدونم خیلی شوکه شدی ولی..نمیشه با واقعیت جنگید..هرکسی یه سرنوشتی داره اینم سرنوشت ماعه..نمیتونیم عوضش کنیم
ا.ت:آخه چرا..چرا دقیقا وقتی داشتیم به خوشبختی میرسیدیم اینطوری شد..چرا آخه چرا من انقدر بدبختم..
جونگکوک:ا.ت خواهش میکنم اینطوری نکن..ممکنه به خودت و بچه آسیب بزنی لطفا
بعد از چند دقیقه گریه دخترک بالاخره به خودش اومد و فهمید که فقط 17 ساعت و 30 دقیقه وقت دارد..او تصمیم گرفت از این چند ساعت نهایت استفاده را برده و در آینده برای آینده فکر کند..آن شب آن زوج بهترین و در عین حال غمگین ترین 17 ساعت عمرشان را گذراندند..تا وقتی که 5 دقیقه به اتمام زندگی پسرک مانده بود
ا.ت:ولی من..من هنوز باورم نشده..همش حس میکنم داری شوخی میکنی..حس میکنم قراره 6 دقیقه ی دیگه از اینکه تونستی انقدر خوب گولم بزنی و باهام شوخی کنی رو به صورت سفیدم از ترس و چشمای پف کرده م از گریه قهقهه بزنی..
پسرک با انگشت خود صورت دختر را نوازش و پیشانی او را بوسید
جونگکوک:منم خیلی دوست داشتم اگه این یه شوخی بود..ولی..مطمئن باش که من هرگز همچین کاری با تو نمیکنم..مخصوصا توی همچین شرایطی که ترس و استرس برای تو و اون جوجه ی توی دلت..مثل سم میمونه..هرچند..اگه باعث میشه آروم بشی..بهش به چشم یه شوخی نگاه کن..اگه باعث میشه فراموشم کنی..فکر کن بهت خیانت کردم..اگه باعث میشه ازم متنفر بشی فکر کن تو و دخترمون رو ول کردم و رفتم..اما خواهش میکنم..به خودت آسیب نزن..چه وقتی که دخترمون بدنیا اومده باشه..چه نه..
ا.ت:حالا که این لحظه ی آخره..میخوام ازت یه سوال بپرسم..ما هیچوقت درمورد اسم بچه مون حرفی نزدیم یا بحثی نکردیم..اسم دخترمون رو چی بزارم؟میخوام اسمی که تو میگی رو بزارم..بگو..
جونگکوک:اسمش رو..بزار جنا..به فامیلیش هم میاد..جئون جنا..نظرت چیه؟
ا.ت:عالیه..جنا..هروقت صداش کنم یاد تو میفتم و خوشحال میشم..
جونگکوک:خوشحالم که خوشحال میشی..خداحافظ..
ا.ت:خدافظ..دختر و پسر یکدیگر را بغل کردند و در آغوش هم شر شر گریه کردند..2 دقیقه ی بعد..چشمان پسرک بسته شد و برای همیشه..با چشمانی گریان..دنیا را برای همیشه ترک کرد
اتمام فلش بک
۶۴۶
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.