رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
Part. 13
ات
وقتی که داشتیم شام میخوردیم، هیونسوک بهم پیام داد، لرزش گوشی وقتی که روی میز بود، صداش بیشتر شد....
هیونسوک. خوشگله، قصد اومدن داری؟
ات. اره.
هیونسوک. واست یه لوکیشن میفرستم. بیا به همون کافه.
ات. باشه.
ات
از روی میز بلند شدم و رفتم توی اتاقم، یه لباس پوشیدم، ساعت 10شب بود.
یه لباس پوشیدم(عکس گذاشتم) موهامو که تا زیر باسنم بود را بالای سرم بستم و کفشامو پوشیدم، رفتم پایین وقتی میخاستم از راهرو رد بشم جونگکوک جلوم ظاهر شد.
ات. چیه؟
جونگکوک. جوجه، این ساعت کجا میری؟
ات. به تو ربطی نداره.
جونگکوک. جوجه، دیگه داری پرو میشی. همین راهی که اومدی را یه راست برگرد.
ات. نه. من میرم.
جونگکوک. و چرا فکر کردی که من اجازه میدم، توی این ساعت، و همچین لباسی بری بیرون؟
ات. چون نیازی به اجازه تو ندارم.
جونگکوک. دختر خوبی باش و منو عصبی نکن.
ات. گفتم من میرم.
جونگکوک. برگرد و برو تو اتاقت، همین حالا.
ات. نه.
*جونگکوک بدون درنگ منو انداخت روی کولش و از پله ها بالا میرفت.جوردی رفتار میکرد که انگار داره یه گربه را با یک دست بالا میبره.بالاخره رسید به اتاقم،در را هل داد.و وارد اتاق شد.من پرت کرد روی تخت.و دستاشو کرد توی جیبش.*
جونگکوک. جوجه، همینجا میمونی، و تا وقتی که قوانین را یاد نگرفتی نمیری بیرون.
ات. جوجه عمته، بیشعور.
جونگکوک. به عنوان یک تعریف در نظر میگیرم، و زیاد سخت نمیگیرم.
ات
جونگکوک از اتاق رفت بیرون. من موندم و کلی پیام از طرف هیونسوک، که چرا نیومدم. گوشی را خاموش کردم.لباسمو عوض کردم. و خوابیدم. تا لنگ ظهر خوابیده بودم، و بیدار شدم. و لباسامو عوض کردم، و عین سگ پاچه گیر با قیافه اخم الود رفتم توی آشپزخونه.
کمی آبمیوه و خامه عسل خوردم. و رفتم سمت باشگاه داخل حیاط، دروغ نگم نزدیک بود توی راه گم بشم. تا چشمم به باشگاه خورد سریع رفتم سمتش. وارد که شدم فضای خیلی تاریک تری داشت. آروم از پله ها پایین رفتم و و کمی راه رفتم تا به انتهای باشگاه رسیدم. لامصب مثل یک خونه بود. جونگکوک داشت شنا میرفت. حوله دور گردنش آویزون بود. عضلات پشتش با عرقی که کرده بود درخشان بودن. شونه های پهنش با هر حرکت منقبض میشدن و عضلاتش بدجور نمایان میشد. منم مثل خنگ ها اومدم پایین و انگشتمو روی یکی از ماهیچه هاش گذاشتم.
جونگکوک، که هنوز خونسرد بود گفت..
جونگکوک. چیه؟ خوشت اومده*پوزخنده.با شنا رفتنش نفس هاش به گوش میرسید.*
ات. نه، فقط کنجکاو شدم.*هنوز دستش روی ماهیچه بازوی جونگکوک بود.*
جونگکوک. جوجه کوچولوم، خیلی کنجکاوه، که تا الان هم انگشتاشو برنداشته.
*لارا سریع بلند شد و چند قدم عقب رفت.*
جونگکوک. کوچولو شیطون.
Part. 13
ات
وقتی که داشتیم شام میخوردیم، هیونسوک بهم پیام داد، لرزش گوشی وقتی که روی میز بود، صداش بیشتر شد....
هیونسوک. خوشگله، قصد اومدن داری؟
ات. اره.
هیونسوک. واست یه لوکیشن میفرستم. بیا به همون کافه.
ات. باشه.
ات
از روی میز بلند شدم و رفتم توی اتاقم، یه لباس پوشیدم، ساعت 10شب بود.
یه لباس پوشیدم(عکس گذاشتم) موهامو که تا زیر باسنم بود را بالای سرم بستم و کفشامو پوشیدم، رفتم پایین وقتی میخاستم از راهرو رد بشم جونگکوک جلوم ظاهر شد.
ات. چیه؟
جونگکوک. جوجه، این ساعت کجا میری؟
ات. به تو ربطی نداره.
جونگکوک. جوجه، دیگه داری پرو میشی. همین راهی که اومدی را یه راست برگرد.
ات. نه. من میرم.
جونگکوک. و چرا فکر کردی که من اجازه میدم، توی این ساعت، و همچین لباسی بری بیرون؟
ات. چون نیازی به اجازه تو ندارم.
جونگکوک. دختر خوبی باش و منو عصبی نکن.
ات. گفتم من میرم.
جونگکوک. برگرد و برو تو اتاقت، همین حالا.
ات. نه.
*جونگکوک بدون درنگ منو انداخت روی کولش و از پله ها بالا میرفت.جوردی رفتار میکرد که انگار داره یه گربه را با یک دست بالا میبره.بالاخره رسید به اتاقم،در را هل داد.و وارد اتاق شد.من پرت کرد روی تخت.و دستاشو کرد توی جیبش.*
جونگکوک. جوجه، همینجا میمونی، و تا وقتی که قوانین را یاد نگرفتی نمیری بیرون.
ات. جوجه عمته، بیشعور.
جونگکوک. به عنوان یک تعریف در نظر میگیرم، و زیاد سخت نمیگیرم.
ات
جونگکوک از اتاق رفت بیرون. من موندم و کلی پیام از طرف هیونسوک، که چرا نیومدم. گوشی را خاموش کردم.لباسمو عوض کردم. و خوابیدم. تا لنگ ظهر خوابیده بودم، و بیدار شدم. و لباسامو عوض کردم، و عین سگ پاچه گیر با قیافه اخم الود رفتم توی آشپزخونه.
کمی آبمیوه و خامه عسل خوردم. و رفتم سمت باشگاه داخل حیاط، دروغ نگم نزدیک بود توی راه گم بشم. تا چشمم به باشگاه خورد سریع رفتم سمتش. وارد که شدم فضای خیلی تاریک تری داشت. آروم از پله ها پایین رفتم و و کمی راه رفتم تا به انتهای باشگاه رسیدم. لامصب مثل یک خونه بود. جونگکوک داشت شنا میرفت. حوله دور گردنش آویزون بود. عضلات پشتش با عرقی که کرده بود درخشان بودن. شونه های پهنش با هر حرکت منقبض میشدن و عضلاتش بدجور نمایان میشد. منم مثل خنگ ها اومدم پایین و انگشتمو روی یکی از ماهیچه هاش گذاشتم.
جونگکوک، که هنوز خونسرد بود گفت..
جونگکوک. چیه؟ خوشت اومده*پوزخنده.با شنا رفتنش نفس هاش به گوش میرسید.*
ات. نه، فقط کنجکاو شدم.*هنوز دستش روی ماهیچه بازوی جونگکوک بود.*
جونگکوک. جوجه کوچولوم، خیلی کنجکاوه، که تا الان هم انگشتاشو برنداشته.
*لارا سریع بلند شد و چند قدم عقب رفت.*
جونگکوک. کوچولو شیطون.
- ۱.۵k
- ۱۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط