رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
part. 15
تهیونگ. سلام به همگی....
*جونگکوک بک لقمه دیگر به سمت دهان ات دراز کرد،ات هم آن را خورد.*
ات. تو کی هستی؟(دهن پر.)
تهیونگ. من.... رفیق جونگکوک هستم.
ات. تو واقعا رفیقش هستی؟ چطوری؟ مجبورت کرده که رفیقش باشی؟
تهیونگ. نه.(خنده.) ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. و البته دست راستش هم هستم.
ات. اها. پس تو هم باید بهت بگم، مرتیکه بز.
جونگکوک. ات، یکم روی حرف زدن با بزرگترت کار نمیکنی؟ شاید ازت ناراحت شه.
*تهیونگ کنار ات نشست.*
تهیونگ. جوجه زشت، تو میتونی هرجور که بخوای باهام حرف بزنی.
*ات لبخند دندون نمایی به جونگکوک زد.*
ات. جونگکوک
جونگکوک. چیه
ات. من میخوام برم خرید کنم.
جونگکوک. تنهایی نمیشه.
ات. باشهههه.
ات. ولی با اون نگهبان ها نمیرم.
جونگکوک. پس میخوای با کی بری؟
ات. با لارا حرف میزنم، و راضیش میکنم که بیاد.
جونگکوک. نمیشه. لارا امروز خواهرش میاد اینجا.
ات. پس با کی برم؟(لب های ات اویزان شد.)
تهیونگ. جوجه، من هستم.
ات. قبوله، قبوله، الان میرم آماده میشم.(ات با ذوق رفت.تهیونگ میخواست بلند شه،که جونگکوک گفت...)
جونگکوک. دیگه بهش نگو جوجه.(جدی)
تهیونگ. اوه، داداشم رو زنش حساس شدهه. باشه بهش نمیگم،جوجه.
(ات و تهیونگ رفتن خرید.وارد پاساژ شدن و شروع کردن به خرید.)
ویو جونگکوک
امروز با جون وو قرار بود که بریم بار جدید اسلحه ها رو ببینیم.(نکته:جون وو داداش جونگکوکه،یه دختر دیگه هم اضافه میشه به اسم لیندا که خواهر لارا هست.)
رفتم لباسمو عوض کردم و همون عطر تند همیشگی را زدم و رفتم.
ویو ات.
کلی لباس میخریدم و ولخرجی میکردم.همه خرید ها رو میدادم دست تهیونگ. رسیدم به یک لباس خیلی خوشگل بود، وقتی نور بهش میخورد میدرخشد. اونو برداشتم و به تهیونگ نشون دادم و نظر خواستم..
تهیونگ. خیلی خوشگله، مطمئنم که تو وقتی اینو بپوشی زیبا تر هم میشه.
ات. وای، وای، خیلی خوبه....
part. 15
تهیونگ. سلام به همگی....
*جونگکوک بک لقمه دیگر به سمت دهان ات دراز کرد،ات هم آن را خورد.*
ات. تو کی هستی؟(دهن پر.)
تهیونگ. من.... رفیق جونگکوک هستم.
ات. تو واقعا رفیقش هستی؟ چطوری؟ مجبورت کرده که رفیقش باشی؟
تهیونگ. نه.(خنده.) ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. و البته دست راستش هم هستم.
ات. اها. پس تو هم باید بهت بگم، مرتیکه بز.
جونگکوک. ات، یکم روی حرف زدن با بزرگترت کار نمیکنی؟ شاید ازت ناراحت شه.
*تهیونگ کنار ات نشست.*
تهیونگ. جوجه زشت، تو میتونی هرجور که بخوای باهام حرف بزنی.
*ات لبخند دندون نمایی به جونگکوک زد.*
ات. جونگکوک
جونگکوک. چیه
ات. من میخوام برم خرید کنم.
جونگکوک. تنهایی نمیشه.
ات. باشهههه.
ات. ولی با اون نگهبان ها نمیرم.
جونگکوک. پس میخوای با کی بری؟
ات. با لارا حرف میزنم، و راضیش میکنم که بیاد.
جونگکوک. نمیشه. لارا امروز خواهرش میاد اینجا.
ات. پس با کی برم؟(لب های ات اویزان شد.)
تهیونگ. جوجه، من هستم.
ات. قبوله، قبوله، الان میرم آماده میشم.(ات با ذوق رفت.تهیونگ میخواست بلند شه،که جونگکوک گفت...)
جونگکوک. دیگه بهش نگو جوجه.(جدی)
تهیونگ. اوه، داداشم رو زنش حساس شدهه. باشه بهش نمیگم،جوجه.
(ات و تهیونگ رفتن خرید.وارد پاساژ شدن و شروع کردن به خرید.)
ویو جونگکوک
امروز با جون وو قرار بود که بریم بار جدید اسلحه ها رو ببینیم.(نکته:جون وو داداش جونگکوکه،یه دختر دیگه هم اضافه میشه به اسم لیندا که خواهر لارا هست.)
رفتم لباسمو عوض کردم و همون عطر تند همیشگی را زدم و رفتم.
ویو ات.
کلی لباس میخریدم و ولخرجی میکردم.همه خرید ها رو میدادم دست تهیونگ. رسیدم به یک لباس خیلی خوشگل بود، وقتی نور بهش میخورد میدرخشد. اونو برداشتم و به تهیونگ نشون دادم و نظر خواستم..
تهیونگ. خیلی خوشگله، مطمئنم که تو وقتی اینو بپوشی زیبا تر هم میشه.
ات. وای، وای، خیلی خوبه....
- ۲.۶k
- ۱۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط