اسارت درزندان فرشته!²
اسارتدرزندانفرشته!²
Part Five(5)
~~~~~~~~~~~~~~~~~
_ چون باندی که پدرم رهاش کرده بود در انتظار من بود!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «با قدرتهای سیاسیم تو سامانه ثبت احوال فهمیدم که یه برادر دارم... اما تا خواستم برادرمو بیارم پیش خودم... کریستینا تو رو گرفت!»
_ یعنی میخوای بگی کریس از عمد منو گرفت؟!
_ معلومه! اون دختر کینهای دنبال انتقام از منه!
ابرو بالا انداختم و گفتم: «حق داره! تو بهش خیانت کردی...» عصبی تقلا کرد آزاد شه.
_ من خیانت نکردم! من بهش گفتم بیا باند مشترک. تشکیل بدیم ولی اون انقد خودخواه بود که قبول نکرد! اون میخواست خودش دون باشه!
پوزخند زدم و گفتم: «باشه هیونگ حالا خودتو نکش!» از تعجب چشمش گرد شد و ابروش بالا رفت.
_ تو الان به من گفتی هیونگ؟!
دستمو رو شونش گذاشتم و لبخند زدم.
_ برخلاف کریس معتقدم اگه کسی صادق باشه لایق یه فرصت هست!
لبخند زد. به نظر خوشحال میومد. درحالی که بیرون میرفتم گفتم: «با کریس حرف میزنم؛ فک نکنم زیاد اینجا نگهت داره. ناسلامتی تو خودت دونی!» درو قفل کردم و رفتم به حیاط عمارت. یه چرخی زدم ببینم اینجا تغییری کرده یا نه!
همینطور که میگشتم سومی رو یه گوشه دیدم که با خودش حرف میزنه.
_ کریس اونو ول میکنه... کریس دوسش داره... کریس سنگ دل نیست!
رفتم پیشش. از نحوه بیان کلمات میشد فهمید که موضوع مهمیه و مربوط به زمان حال نیست.
_ ارتباط تو با تهسونگ چیه؟
شوکه شد. انگار تا قبل از حرف زدنم متوجه اومدنم نبود. چشماش گرد شد.
_ هی.. هیچی!
_ تو خودت منو آموزش دادی... نمیدونی میفهمم؟!
پوفی کشید و سرشو پایین انداخت. با لحن ملایم گفت: «قول بده به کسی نگی...»
_ مطمئن باش نمیگم!
خوبه تو خماری بمونید تا فردا؟
خب لایک کن دیگه!
Part Five(5)
~~~~~~~~~~~~~~~~~
_ چون باندی که پدرم رهاش کرده بود در انتظار من بود!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «با قدرتهای سیاسیم تو سامانه ثبت احوال فهمیدم که یه برادر دارم... اما تا خواستم برادرمو بیارم پیش خودم... کریستینا تو رو گرفت!»
_ یعنی میخوای بگی کریس از عمد منو گرفت؟!
_ معلومه! اون دختر کینهای دنبال انتقام از منه!
ابرو بالا انداختم و گفتم: «حق داره! تو بهش خیانت کردی...» عصبی تقلا کرد آزاد شه.
_ من خیانت نکردم! من بهش گفتم بیا باند مشترک. تشکیل بدیم ولی اون انقد خودخواه بود که قبول نکرد! اون میخواست خودش دون باشه!
پوزخند زدم و گفتم: «باشه هیونگ حالا خودتو نکش!» از تعجب چشمش گرد شد و ابروش بالا رفت.
_ تو الان به من گفتی هیونگ؟!
دستمو رو شونش گذاشتم و لبخند زدم.
_ برخلاف کریس معتقدم اگه کسی صادق باشه لایق یه فرصت هست!
لبخند زد. به نظر خوشحال میومد. درحالی که بیرون میرفتم گفتم: «با کریس حرف میزنم؛ فک نکنم زیاد اینجا نگهت داره. ناسلامتی تو خودت دونی!» درو قفل کردم و رفتم به حیاط عمارت. یه چرخی زدم ببینم اینجا تغییری کرده یا نه!
همینطور که میگشتم سومی رو یه گوشه دیدم که با خودش حرف میزنه.
_ کریس اونو ول میکنه... کریس دوسش داره... کریس سنگ دل نیست!
رفتم پیشش. از نحوه بیان کلمات میشد فهمید که موضوع مهمیه و مربوط به زمان حال نیست.
_ ارتباط تو با تهسونگ چیه؟
شوکه شد. انگار تا قبل از حرف زدنم متوجه اومدنم نبود. چشماش گرد شد.
_ هی.. هیچی!
_ تو خودت منو آموزش دادی... نمیدونی میفهمم؟!
پوفی کشید و سرشو پایین انداخت. با لحن ملایم گفت: «قول بده به کسی نگی...»
_ مطمئن باش نمیگم!
خوبه تو خماری بمونید تا فردا؟
خب لایک کن دیگه!
۳.۸k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.