دیروز که زنگ زد فقط گفت:«خودکشی نکن اگه میتونی کمکم کن»
دیروز که زنگ زد فقط گفت:«خودکشی نکن اگه میتونی کمکم کن»
توی دردسر افتاده باید یجوری کمکش کنیم.موضوع رو به پسرا گفتم همشون عصبی شدن و کفری ازینکه چطوری کمکش کنیم و چیکار باید بکنیم چون نمیدونستیم مبینا هم پیام هامو جواب نمیداد هرچس هم زنگ میزدیم میگفت خاموشه دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم...اینجا کاری ازدست ما بجز اینکه دعا کنیم بتونه این مشکلی که داره با موفقیت حلش کنه بر نمیاد
مبینا ویو
دو هفته گذشته و بازم پیدام کرد منم به ازدواج فیک راضی شدم.الان مراسم عقد هست بله رو دادم و تو راه خونه ایم عروسی هم نمیخوایم بگیریم.
رضا:بیبی؟
مبینا:.....
رضا:بیب؟
مبینا:.......
رضا:جواب ددی رو نمیدی؟
مبینا:(تو ذهنم:مطمئن بودم که اگه جواب ندم یا با بدخلقی جوابشو بدم ت.......ز میکنه بهم.).......
رضا:قهری؟!
مبینا:........
رضا:تنبیه سختی انتظارتو میکشه😈😈
مبینا:(تو ذهنم:خو به عنم به کتفم به چپ و راستم به کونم اصن واسم مهم نیس چون قرار نیست من بزا م همچین اتفاقی بیوفته).....
رسیدیم خونه منو پرت کرد رو تخت و اومد روم محکم لباشو کوبید رو لبام خوشبختانه هیکل بزرگی هم نداشت جفت پا به قفسه سینه اش لگد زدم و پرتش کردم سمت دیوار.بلند شدم با سردی کامل از اتاق رفتم بیرون.لباسامو عوض کردم به ساجده پیام دادم که کمک لازم دارم و لوکیشن اینجا رو هم دادم دوباره گوشیمو خاموش کردم و تو کیفم قایم کردم لباسامو عوض کردم همه لباسای که برام گذاشته بود باز بودن.اونی که بنظرم از بقیه بسته تر بود برداشتم و قسمت های بازی رو دوختم تا دوباره وسوسه نشه.بلاخره تموم شد.شلوارم خوب بود درش نیاوردم موهامم باز نکردم از روسری.
رضا:چرا این ریختی کردی خودتو؟
توی دردسر افتاده باید یجوری کمکش کنیم.موضوع رو به پسرا گفتم همشون عصبی شدن و کفری ازینکه چطوری کمکش کنیم و چیکار باید بکنیم چون نمیدونستیم مبینا هم پیام هامو جواب نمیداد هرچس هم زنگ میزدیم میگفت خاموشه دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم...اینجا کاری ازدست ما بجز اینکه دعا کنیم بتونه این مشکلی که داره با موفقیت حلش کنه بر نمیاد
مبینا ویو
دو هفته گذشته و بازم پیدام کرد منم به ازدواج فیک راضی شدم.الان مراسم عقد هست بله رو دادم و تو راه خونه ایم عروسی هم نمیخوایم بگیریم.
رضا:بیبی؟
مبینا:.....
رضا:بیب؟
مبینا:.......
رضا:جواب ددی رو نمیدی؟
مبینا:(تو ذهنم:مطمئن بودم که اگه جواب ندم یا با بدخلقی جوابشو بدم ت.......ز میکنه بهم.).......
رضا:قهری؟!
مبینا:........
رضا:تنبیه سختی انتظارتو میکشه😈😈
مبینا:(تو ذهنم:خو به عنم به کتفم به چپ و راستم به کونم اصن واسم مهم نیس چون قرار نیست من بزا م همچین اتفاقی بیوفته).....
رسیدیم خونه منو پرت کرد رو تخت و اومد روم محکم لباشو کوبید رو لبام خوشبختانه هیکل بزرگی هم نداشت جفت پا به قفسه سینه اش لگد زدم و پرتش کردم سمت دیوار.بلند شدم با سردی کامل از اتاق رفتم بیرون.لباسامو عوض کردم به ساجده پیام دادم که کمک لازم دارم و لوکیشن اینجا رو هم دادم دوباره گوشیمو خاموش کردم و تو کیفم قایم کردم لباسامو عوض کردم همه لباسای که برام گذاشته بود باز بودن.اونی که بنظرم از بقیه بسته تر بود برداشتم و قسمت های بازی رو دوختم تا دوباره وسوسه نشه.بلاخره تموم شد.شلوارم خوب بود درش نیاوردم موهامم باز نکردم از روسری.
رضا:چرا این ریختی کردی خودتو؟
۲.۲k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.