mysterious p20
"اماده ای عزیزم؟" Antoni
لبخند زد و دست داخل دست های مردانه ی آنتونی گذاشت ، حقیقت جالب ...همسر آنتونی!
بعد از مهمانی مجللی که همه حضور داشتند ، از جمله تهیونگ و همسرش به پل بازگشت
دفترش رو باز کرد و با همون لباس های زیبا و ساده ای که بر تن داشت دست به قلم شد
"مگر چه بود؟ آن چشمان و موهای پریشان هوایی تو؟!
مگر چه بود؟ آن لب های صورتی رنگ و خواستنی تو؟!
مگر چه بود؟ آن گونه های سفید و بوسیدنی تو؟!
اما این دیوانه ، مجبور به تن دادن است ... مجبور به ترک این دیوانگی ، ترک اعتیادی زیبا؛
این را بدان من هر زمان از این زندگی را دلتنگ تو خواهم بود ولی هرگز تو را نخواهم بخشید !
خداحافظ ای عشق زیبا که نصیب دیگری شدی...."
دیگر زمان بر نمی گشت
اشتباهی بود که ریشه زد و تبدیل به گیاهی قوی و جاندار شد
از آن پس ... هر دو هر گاه هم را دیدن نگاهی جز افسوس و حسرت همراه نداشت
تهیونگ متعلق به کس دیگر و لیدیا مجبور به زندگی دیگر
اما در توانش نبود ، دست پسری که لمسش بر تن آرزو ماند داخل دستای ظریف کسی باشد که خودش نیست !
پس مجبور نبود تحمل کند و به این زندگی فاکی پایان داد
روحی سر شار از آرامش... سراسر آرامی
اما هیچ وقت متوجه نشد ، چگونه به اینجا رسید؟؟ دختری که خنده از روی لب هایش پاک نمیشد خودش را تقدیم لایه هایی سنگین خاک کرد
چیزی که هرگز در فکرش گنجیده نمیشد
یک سال بعد از در گذشت این دختر
کتاب " بن بست سه راهی" بهترین کتاب سال چاپ شد اما دریغ از نویسنده او ...
کتابی که بعد از خودش راهنمای تمام دختران عاشق بود
و جمله ای که هر انسانی رو تحت تاثیر قرار میداد خط پایانی کتابش بود
" او هرگز به من نگفت خودم را نبازم ، شاید اگر می گفت پایان اینگونه رقم نمیخورد اما من به تو میگویم هرگز خودت را مهمان این خاک های سرد نکن
قوی باش و زندگی را در پیش بگیر که پایان آن برای تو روشن است
فرزندم... ای فرزند آسمانی.... این کتاب برازنده توست
و سوال مهم که دوست دارم روحم را نوازش کنی
تصور کن کتابی هستی درباره عاشقی ، خط پایانی او چه مینویسی؟ آیا مانند من خودت را میبازی؟ بگو عمرا و ادامه اش را...."
~از طرف یک غریبه خیلی آشنا....!~
کتاب غریبه... هر سال و نوازش گر روح لطیف دختران بود!
_پایان_
پذیرای نفرین های گرم شما هستیم🧎♀️🫂💞
لبخند زد و دست داخل دست های مردانه ی آنتونی گذاشت ، حقیقت جالب ...همسر آنتونی!
بعد از مهمانی مجللی که همه حضور داشتند ، از جمله تهیونگ و همسرش به پل بازگشت
دفترش رو باز کرد و با همون لباس های زیبا و ساده ای که بر تن داشت دست به قلم شد
"مگر چه بود؟ آن چشمان و موهای پریشان هوایی تو؟!
مگر چه بود؟ آن لب های صورتی رنگ و خواستنی تو؟!
مگر چه بود؟ آن گونه های سفید و بوسیدنی تو؟!
اما این دیوانه ، مجبور به تن دادن است ... مجبور به ترک این دیوانگی ، ترک اعتیادی زیبا؛
این را بدان من هر زمان از این زندگی را دلتنگ تو خواهم بود ولی هرگز تو را نخواهم بخشید !
خداحافظ ای عشق زیبا که نصیب دیگری شدی...."
دیگر زمان بر نمی گشت
اشتباهی بود که ریشه زد و تبدیل به گیاهی قوی و جاندار شد
از آن پس ... هر دو هر گاه هم را دیدن نگاهی جز افسوس و حسرت همراه نداشت
تهیونگ متعلق به کس دیگر و لیدیا مجبور به زندگی دیگر
اما در توانش نبود ، دست پسری که لمسش بر تن آرزو ماند داخل دستای ظریف کسی باشد که خودش نیست !
پس مجبور نبود تحمل کند و به این زندگی فاکی پایان داد
روحی سر شار از آرامش... سراسر آرامی
اما هیچ وقت متوجه نشد ، چگونه به اینجا رسید؟؟ دختری که خنده از روی لب هایش پاک نمیشد خودش را تقدیم لایه هایی سنگین خاک کرد
چیزی که هرگز در فکرش گنجیده نمیشد
یک سال بعد از در گذشت این دختر
کتاب " بن بست سه راهی" بهترین کتاب سال چاپ شد اما دریغ از نویسنده او ...
کتابی که بعد از خودش راهنمای تمام دختران عاشق بود
و جمله ای که هر انسانی رو تحت تاثیر قرار میداد خط پایانی کتابش بود
" او هرگز به من نگفت خودم را نبازم ، شاید اگر می گفت پایان اینگونه رقم نمیخورد اما من به تو میگویم هرگز خودت را مهمان این خاک های سرد نکن
قوی باش و زندگی را در پیش بگیر که پایان آن برای تو روشن است
فرزندم... ای فرزند آسمانی.... این کتاب برازنده توست
و سوال مهم که دوست دارم روحم را نوازش کنی
تصور کن کتابی هستی درباره عاشقی ، خط پایانی او چه مینویسی؟ آیا مانند من خودت را میبازی؟ بگو عمرا و ادامه اش را...."
~از طرف یک غریبه خیلی آشنا....!~
کتاب غریبه... هر سال و نوازش گر روح لطیف دختران بود!
_پایان_
پذیرای نفرین های گرم شما هستیم🧎♀️🫂💞
۴۳.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.