mysterious p18
" برو گمشو کاترین ، تو لعنت زدی به زندگی من با اومدنت اما من بزرگی کردم بخشیدمت ؛ بخاطر تو کر شدم کور شدم از عشق و زندگیم اما هیچی نگفتم ، هر کی نمیدونست تو خوب میدونستی من دل باخته ی تهیونگ بودم کاترین ... اما در کمال ناباوری برای اینکه ازم عقب نمونی همه کاری کردی و در حق من که بخاطرت قید زندگیمو زدم تا نابودم کنی و تبریک میگم" Lidia
کنار رفت
" بهت تبریک میگم ، هم خودت هم شوهرت هم این زندگی فاکیت مال خودت ؛ من ۶ ماه پیش قید تو و شوهرت رو زدم... الانم مطمئن شدم از کارم و ديگه احساس عذاب وجدان ندارم چون بهتر بود تو با عشق باشی تا رفیقی که بخاطرت زیر تیغه جراحی رفت اما یه سر بهش نزدی!" Lidia
چرخید ، بغض هر دوشون ترکید ... هم کاترین ... هم تهیونگ
اما هیچ کدوم شاید لیاقت این فرشته رو نداشتن
خون روی صورتش نقش بست ، دماغ و گوشش پر از خون بود و از شدت درد روی زمین نشست
" آنتونی بغلم کن!" Lidia
از درد ... نیاز داشت یه جا گریه کنه اما تازه یادش اومد بخاطر کیا داره گریه میکنه ؛ آدمایی که اشکش رو می خواستن و او تلاش برای قوی ماندن
کار بسیار...بسیار سختی بود ؛ او عاشق شکسته بود
" بس کن لیدیا قوی باش" Antoni
لبخند دردناکی زد ...
" من و قوی بودن دیوار بزرگی بینمون حصاره ، تنها چیزی که دست نیافتنی آرامش و قوی بودنه آنتونی " Lidia
آری... او درمانده بود ؛ نمی دانست از که بد بگوید ، از که ناراحت باشد و از که گله کند؟
او فقط یه خواب میخواست، خوابی که هیچ مرده ای توی قبر تجربه نکرده باشد
فقط خودش باشد و خداش ، خودش و دفترش و یک فنجان قهوه ی دودی !
" من چیکار کنم؟" Lidia
انگشت روی لبش گذاشت
" بیا تمومش کنیم ، بیا به این بدبختیا این نگاه درمونده ات پایان بدیم لیدیا" Antoni
با بغض نگاهش کرد
" چطوری؟چطوری لعنتی میگم عاشقشم نمیشه آنتونی نمیشهههه!" Lidia
لبخند گوشه لبش نشست ، سیگار گوشه لبش رو روی لب هاش گذاشت و بوسه ی ریزی به گوشه لبش زد
"اینطوری!"Antoni
کنار رفت
" بهت تبریک میگم ، هم خودت هم شوهرت هم این زندگی فاکیت مال خودت ؛ من ۶ ماه پیش قید تو و شوهرت رو زدم... الانم مطمئن شدم از کارم و ديگه احساس عذاب وجدان ندارم چون بهتر بود تو با عشق باشی تا رفیقی که بخاطرت زیر تیغه جراحی رفت اما یه سر بهش نزدی!" Lidia
چرخید ، بغض هر دوشون ترکید ... هم کاترین ... هم تهیونگ
اما هیچ کدوم شاید لیاقت این فرشته رو نداشتن
خون روی صورتش نقش بست ، دماغ و گوشش پر از خون بود و از شدت درد روی زمین نشست
" آنتونی بغلم کن!" Lidia
از درد ... نیاز داشت یه جا گریه کنه اما تازه یادش اومد بخاطر کیا داره گریه میکنه ؛ آدمایی که اشکش رو می خواستن و او تلاش برای قوی ماندن
کار بسیار...بسیار سختی بود ؛ او عاشق شکسته بود
" بس کن لیدیا قوی باش" Antoni
لبخند دردناکی زد ...
" من و قوی بودن دیوار بزرگی بینمون حصاره ، تنها چیزی که دست نیافتنی آرامش و قوی بودنه آنتونی " Lidia
آری... او درمانده بود ؛ نمی دانست از که بد بگوید ، از که ناراحت باشد و از که گله کند؟
او فقط یه خواب میخواست، خوابی که هیچ مرده ای توی قبر تجربه نکرده باشد
فقط خودش باشد و خداش ، خودش و دفترش و یک فنجان قهوه ی دودی !
" من چیکار کنم؟" Lidia
انگشت روی لبش گذاشت
" بیا تمومش کنیم ، بیا به این بدبختیا این نگاه درمونده ات پایان بدیم لیدیا" Antoni
با بغض نگاهش کرد
" چطوری؟چطوری لعنتی میگم عاشقشم نمیشه آنتونی نمیشهههه!" Lidia
لبخند گوشه لبش نشست ، سیگار گوشه لبش رو روی لب هاش گذاشت و بوسه ی ریزی به گوشه لبش زد
"اینطوری!"Antoni
۳۸.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.