جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سیزده_ام
موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت:
" سلام مامان... خوبی؟... بابا کجاس؟... محمد خونه اس؟..اوهوم... ممم .... مامان من تا خونه پرستو میرم و یکی دو ساعت دیگه میام...اشکالی نداره؟!... همینجوری، دلیل خاصی نداره...باشه...قربونه تو مامان گلم...فعلا خدافظ... "
خودشم نمی دونست با کی حرف زده!!!
سبکسری می کرد... تصور گـُر گرفتن با اولین بوسه ی امیر، گرم شدن در آغوشی که اون بار ها وعده داده بود، به صحنه کشیدن تمام طنازی هایی که سهیل هیچ وقت به اون فرصت نداده بود، تصور لمسِ حجم مردانه ای که بدون هیچ قرارداد و معامله ای، در بین بازوانش می گرفت، خوابیدن در کنار مردی دیگه که غرور مالکانه ی سهیل و در هم میشکست، تصاحب تمام زندگی بهار و به خاک مالیدنِ بینیِ زنی که به گمان خودش از سادگیِ شیوا، طعمه ای ساخته بود برای ارضاء احساسات خودش، و اینها همه ی چیزایی بود که راه خونه ی پرستو رو ، بی هیچ هراسی به امیر نشون داد وقتی امیر پرسید:
" خونه پرستو کجاس؟!! " ... خندید و گفت :
" پرستوها خونه ندارن، تو این فصل فقط کوچ میکنن، ولی اگه خیلی دوست داری، برو گیشا"
" بلــــــــــــــه! ما هم تصمیم داریم کوچ کنیم" ...و هر دو خندیده بودن...
شیوا خواست که کمی بیشتر به فضای امیر نزدیک شه:
" ببینم این امیر خان سلیقه ی موسیقی ش چطوریاس..چطوری سی دی روشن میشه؟"
امیر از این پیشنهاد خوشش نیومد، اصلن وقت خوبی برای روشن کردن سی دی نبود، میدونست چه آهنگی رو قراره بشنون ..گفت:
" شیوا من صدام خوبه میخوای واست بخونم؟! "
شیوا در حالی که با کنترل سی دی ور میرفت تا روشنش کنه با خنده جواب داد:
" لازم نیست همه هنرهات و خرجِ من کنی! " ...
صدای لایت گیتار:
" یه روز تو زندگیم بودی.. همینجا رو به روم بودی..... اما آرزوم نبودی
فکر میکردم از آسمون..... باید بیاد یه روزی اون... تا آرزوم بشه تموم
یه اشتباهی کردم و.... دل تو رو شکستم و...... نمیبخشم خودمو
حالا پشیمون شدم و...... میخوام تو باشی پیشم و...... حق داری که نبخشی
شرمندتم .....یه ستاره داشتم و...... دنبال اون میگشتم و...... شاکی از این بودم که من ستاره ایی ندارم
ستاره بود تو مشتم و.... تکیه میداد به پشتم و....... احساسشو میکشتم و....... احساستو میکشتم...... "
توی اوی فضا این آهنگ تکان دهنده بود و هردو لال مونی گرفته بودن! نُت ها همه فالش بودن!
شیوا می تونست هر جوری معنا کند، آهنگی رو که می شنید، اینکه عمداً آماده ی پخش شده یا نه؟؟!! اینکه امیر در تمامه طول مسیر به این فکر کرده که پشت کردن به بهار، بزرگترین اشتباه زندگیشِ یا شایدم خواسته بود به شیوا حالی کنه که حواسش به سهیل و ارزش های زندگی مشترکش باشه!!!....
مهم نبود، حالا که کنار هم نشسته به سمت یه مقصد مشترک می رفتن، اصلا مهم نبود....
هردوشون داشتن به یه موضوع فکر می کردن که انکار ناپذیر بود ( شیوا و سهیل- امیر و بهار)..
تا امیر اومد آهنگ و عوض کنه، صدای زنگ و ویبره ی موبایل امیر، همه ی اتمسفر اطرافُ به خودش جذب کرد...امیر صدای موسیقی رو بست؛ تا شماره رو دید عینهو کانگورو برقی، سر جاش بالا و پایین می پرید و دنبال جای پارک بود، همزمان هم با ادا اطفار، می خواست به شیوا حالی کنه که جیکش در نیاد! زنی پشت خط بود و صداش به وضوح میومد:
" الو.... سلام." ... امیر گلوش و صاف کرد:
"سلام بهارم، عزیزم، خوبی؟ " ... بهار بود، دلخور و ناراحت! :
"نه ... تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی..دستت به چی بنده؟! " ... امیر که میدونست شیوا داره میشنوه، از متلک بهار، ناراحت شد:
" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی می کنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"
" هیچی... میخوام بدونم بعد یک ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟!" ...
امیر تشر زد:
" خب من از صبح خونه بودم، حق ندارم 2 ساعتی تو این خیابون های پایتخت بچرخم؟! پوکیدم
بخدا ..." ... بهار هم عصبی بود:
" پس اگه تیکه خوبی هم گیرت اومد بی نصیبش نذار...شهرستان گیرت نمیاد...تو هم که از
قحطی در رفتی! ".... جمع کردن این بحث کار خودِ امیر بود، زد به درِ مزاح:
" راستش نمیدونم باید ببینم چی میشه ..پناه بر خدا... " ... بهار هم کوتاه اومد:
" امیر تو چقدر عوض شدی! اینجوری نبودی! کسی کنارته؟! " ... امیر برگشت و نگاهی به شیوا کرد:
" آره ... مونیکا بلوچی ! " چشمک زد و شیوا سرش و پایین انداخت.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_سیزده_ام
موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت:
" سلام مامان... خوبی؟... بابا کجاس؟... محمد خونه اس؟..اوهوم... ممم .... مامان من تا خونه پرستو میرم و یکی دو ساعت دیگه میام...اشکالی نداره؟!... همینجوری، دلیل خاصی نداره...باشه...قربونه تو مامان گلم...فعلا خدافظ... "
خودشم نمی دونست با کی حرف زده!!!
سبکسری می کرد... تصور گـُر گرفتن با اولین بوسه ی امیر، گرم شدن در آغوشی که اون بار ها وعده داده بود، به صحنه کشیدن تمام طنازی هایی که سهیل هیچ وقت به اون فرصت نداده بود، تصور لمسِ حجم مردانه ای که بدون هیچ قرارداد و معامله ای، در بین بازوانش می گرفت، خوابیدن در کنار مردی دیگه که غرور مالکانه ی سهیل و در هم میشکست، تصاحب تمام زندگی بهار و به خاک مالیدنِ بینیِ زنی که به گمان خودش از سادگیِ شیوا، طعمه ای ساخته بود برای ارضاء احساسات خودش، و اینها همه ی چیزایی بود که راه خونه ی پرستو رو ، بی هیچ هراسی به امیر نشون داد وقتی امیر پرسید:
" خونه پرستو کجاس؟!! " ... خندید و گفت :
" پرستوها خونه ندارن، تو این فصل فقط کوچ میکنن، ولی اگه خیلی دوست داری، برو گیشا"
" بلــــــــــــــه! ما هم تصمیم داریم کوچ کنیم" ...و هر دو خندیده بودن...
شیوا خواست که کمی بیشتر به فضای امیر نزدیک شه:
" ببینم این امیر خان سلیقه ی موسیقی ش چطوریاس..چطوری سی دی روشن میشه؟"
امیر از این پیشنهاد خوشش نیومد، اصلن وقت خوبی برای روشن کردن سی دی نبود، میدونست چه آهنگی رو قراره بشنون ..گفت:
" شیوا من صدام خوبه میخوای واست بخونم؟! "
شیوا در حالی که با کنترل سی دی ور میرفت تا روشنش کنه با خنده جواب داد:
" لازم نیست همه هنرهات و خرجِ من کنی! " ...
صدای لایت گیتار:
" یه روز تو زندگیم بودی.. همینجا رو به روم بودی..... اما آرزوم نبودی
فکر میکردم از آسمون..... باید بیاد یه روزی اون... تا آرزوم بشه تموم
یه اشتباهی کردم و.... دل تو رو شکستم و...... نمیبخشم خودمو
حالا پشیمون شدم و...... میخوام تو باشی پیشم و...... حق داری که نبخشی
شرمندتم .....یه ستاره داشتم و...... دنبال اون میگشتم و...... شاکی از این بودم که من ستاره ایی ندارم
ستاره بود تو مشتم و.... تکیه میداد به پشتم و....... احساسشو میکشتم و....... احساستو میکشتم...... "
توی اوی فضا این آهنگ تکان دهنده بود و هردو لال مونی گرفته بودن! نُت ها همه فالش بودن!
شیوا می تونست هر جوری معنا کند، آهنگی رو که می شنید، اینکه عمداً آماده ی پخش شده یا نه؟؟!! اینکه امیر در تمامه طول مسیر به این فکر کرده که پشت کردن به بهار، بزرگترین اشتباه زندگیشِ یا شایدم خواسته بود به شیوا حالی کنه که حواسش به سهیل و ارزش های زندگی مشترکش باشه!!!....
مهم نبود، حالا که کنار هم نشسته به سمت یه مقصد مشترک می رفتن، اصلا مهم نبود....
هردوشون داشتن به یه موضوع فکر می کردن که انکار ناپذیر بود ( شیوا و سهیل- امیر و بهار)..
تا امیر اومد آهنگ و عوض کنه، صدای زنگ و ویبره ی موبایل امیر، همه ی اتمسفر اطرافُ به خودش جذب کرد...امیر صدای موسیقی رو بست؛ تا شماره رو دید عینهو کانگورو برقی، سر جاش بالا و پایین می پرید و دنبال جای پارک بود، همزمان هم با ادا اطفار، می خواست به شیوا حالی کنه که جیکش در نیاد! زنی پشت خط بود و صداش به وضوح میومد:
" الو.... سلام." ... امیر گلوش و صاف کرد:
"سلام بهارم، عزیزم، خوبی؟ " ... بهار بود، دلخور و ناراحت! :
"نه ... تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی..دستت به چی بنده؟! " ... امیر که میدونست شیوا داره میشنوه، از متلک بهار، ناراحت شد:
" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی می کنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"
" هیچی... میخوام بدونم بعد یک ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟!" ...
امیر تشر زد:
" خب من از صبح خونه بودم، حق ندارم 2 ساعتی تو این خیابون های پایتخت بچرخم؟! پوکیدم
بخدا ..." ... بهار هم عصبی بود:
" پس اگه تیکه خوبی هم گیرت اومد بی نصیبش نذار...شهرستان گیرت نمیاد...تو هم که از
قحطی در رفتی! ".... جمع کردن این بحث کار خودِ امیر بود، زد به درِ مزاح:
" راستش نمیدونم باید ببینم چی میشه ..پناه بر خدا... " ... بهار هم کوتاه اومد:
" امیر تو چقدر عوض شدی! اینجوری نبودی! کسی کنارته؟! " ... امیر برگشت و نگاهی به شیوا کرد:
" آره ... مونیکا بلوچی ! " چشمک زد و شیوا سرش و پایین انداخت.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۷.۸k
۱۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.