جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_پانزده_ام
و حالا امیر نمی دونست این حرفا رو بزاره به حساب حس حسادت زنونه یا تحریک اون به رفتن... یا شایدم نرفتن!شایدم یه جورایی حس تحریک حسادت امیر بود!
اما این حس چی میشه؟امیر از خودش می پرسید واسه چی اینجاست ؟چی اون و کشونده که تا لب چشمه بره ؟
اون دنبال محوری می گشت برای منحرف کردن تمامی هوش و حواس شش گانه اش که با وجود انجام تمام و کمال یک هـمخـوابگی عالی در طول زندگیش تا به امروز، انگار که هنوز سیراب نشده و تداومی رو میخواست که خوب میدونست سرمنشأش کجاست ؟!
زیاده خواهی مفرط یک انسان که گویی سیرابی نداره از خواستن و خواستن و خواستن...
نمیدونست دیگران نقطه پایانی برای این حس سرکش و وحشی دارن یا خیر؟! اما احساس اون در این باره مثل نبردی است ابدی برای فتح سرزمینی که در هر بار فتح، گویی قلعه ای بکر و دور از دسترس رو برای لحظاتی مخصوص به تماشا می گذاره و دوباره از نظرها مخفیش میکنه تا نبردی دیگر و فتحی دیگر !
این نبرد هرگز برای امیر نبرد غالب و مغلوب، نبرد خیر و شر و یا نبرد فرشته و شیطان نبوده و نیست . نبردی بوده برای یافتن پاسخ این سوال که سر منشا این همه نیاز کجا و نقطه نهایتش کجاست ؟ !
دوست نداشت سرش و از رو فرمون برداره، نمیخواست اون لحظه چشمای شیوا رو ببینه. ..
صدای ماشین هایی که تو اتوبان از کنارشون رد میشدن رو اصلن نمی شنید... در همین حین ناگهان صدای کوبیدن دستی محکم پشت شیشه ماشین نفس هردوشون رو حبس کرد؛
امیر از جا پرید، پسر بچه ای علیل با دو دست قطع شده از مچ، کنار ماشین واستاده و هی میکوبید به شیشه...
امیر نگاهش کرد و خواست، حرفی بزنه بهش اما، دستاش و که دید دلش نیومد؛ شیشه رو داد پایین:
" پسر جان وسط اتوبان چرا جفت پا میری توی شیشه ی ماشین؟!این دیگه چه مدلشه؟! هان؟! ... با توام! ... چرا حرف نمیزنی؟! "
پسرک همینجور زل زده بود و هیچ حرفی نمیزد... پول میخواست اما انگار نگاهش حرف دیگه ایی داشت! ...
امیر و شیوا مشغول پیدا کردن پول خرد تو کیفاشون شدن! امیر یه هزاری در آورد و شیوا هم یه دو هزار تومانی؛ اینجور وقتا امیر سعی میکرد حداقل کمی بیشتر از طرف مقابل رو کنه اما پو ل خرد نداشت. به پسرک گفت:
" بیا پسر جان بگیر..." اما بازم پسرک میخ کنار ماشین واستاده بود و فقط نگاه میکرد.
چو ن دستاش از مچ قطع شده بود، نمیتونست پول رو بگیره، امیر اسکناس ها رو گذاشت توی جیب جلوی کاپشن ش.... اما انگا ر نه انگار.... میخ بود!
" شیوا ! این چشه؟! جدیدن تله پاتی پول میگیرن؟! "
" ولش کن امیر، دیرت شده، من میرم. نیم ساعت گذشته از زنگ بهار، برو به زندگیت برس، منتظرته ".... شیوا در و باز کرد تا پیاده شه:
" صبر کن شیوا! من از اونجا واسط یه یادگاری آوردم، صبر کن بیارمش." امیر پیاده شد و از کیفش در صندلی عقب بسته ای درآورد و به طرف شیوا دراز کرد:
" بیخیال امیر، قرار ما این چیزا نبود...من فقط ازت دفترخاطرات و شعرات و خواستم نه چیز دیگه "...
" ببین عزیزم توی اونا هیچی نیست جز سیاهی و تاریکی ... اینم نا قابله ازم قبول کن... تا خونه نرفتی بازش نکنی ها ! " ... شیوا لبخندی زد و هدیه رو قبول کرد:
" مراقب خودت باش امیر من!"
" منُ ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه، برو عزیزم بسلامت، تو هم مراقب خودت باش " ...
امیر، لحظه ی آخر دوباره دستای شیوا رو گرفت ...یخ کرده و لَخت و با حالتی کرخت ..بوسیدش و خدا حافظی کرد!
هنوزم احساس میکرد بار سنگین نگاه پسرک رو تنشه و دنبالش میکنه! ماشین و روشن کرد و راه افتاد... توی آیینه دید که صورت و نگاه پسرک هنوز رو ماشین قفله و امتداد نگاهش رو تا آخرین لحظه که از اونجا دور میشد، حس می کرد!!!
شیوا کنار اتوبان ایستاده بود... صدقه ای به پسرک ....بوسه ای به امیر.... و این اختتامیه ای بود بر یک دیدار تراژدیک...
گوشیش و چک کرد، یه اس از بهار " کدوم گوری هستی؟! تو مرکز خرید منتظرم" .
نگاه خیره ی پسرک از ماشین امیر کنده شد و بهش زل زد...
تو چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!
توی چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!
به نظرش اومد صدایی می شنوه، توی وان نشست... صدای سهیل بود:
- " شیوا....شیــــــــــــوا...هزاری داری؟! می خوام بدم به پیک...."
خودش و از وان بیرون کشید :
" آره تو کیفم هست." ...از هدیه ی امیر یادش!....دوید طرف حوله و داد زد:
- " نه، نه سهیل، نه، ندارم، پنج تومنیه." ...
- " باشه عزیزم... باشه... بیا بیرون دیگه چایی سرد شد." ... نفسی از سر راحتی کشید:
- " اومدم"..
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_پانزده_ام
و حالا امیر نمی دونست این حرفا رو بزاره به حساب حس حسادت زنونه یا تحریک اون به رفتن... یا شایدم نرفتن!شایدم یه جورایی حس تحریک حسادت امیر بود!
اما این حس چی میشه؟امیر از خودش می پرسید واسه چی اینجاست ؟چی اون و کشونده که تا لب چشمه بره ؟
اون دنبال محوری می گشت برای منحرف کردن تمامی هوش و حواس شش گانه اش که با وجود انجام تمام و کمال یک هـمخـوابگی عالی در طول زندگیش تا به امروز، انگار که هنوز سیراب نشده و تداومی رو میخواست که خوب میدونست سرمنشأش کجاست ؟!
زیاده خواهی مفرط یک انسان که گویی سیرابی نداره از خواستن و خواستن و خواستن...
نمیدونست دیگران نقطه پایانی برای این حس سرکش و وحشی دارن یا خیر؟! اما احساس اون در این باره مثل نبردی است ابدی برای فتح سرزمینی که در هر بار فتح، گویی قلعه ای بکر و دور از دسترس رو برای لحظاتی مخصوص به تماشا می گذاره و دوباره از نظرها مخفیش میکنه تا نبردی دیگر و فتحی دیگر !
این نبرد هرگز برای امیر نبرد غالب و مغلوب، نبرد خیر و شر و یا نبرد فرشته و شیطان نبوده و نیست . نبردی بوده برای یافتن پاسخ این سوال که سر منشا این همه نیاز کجا و نقطه نهایتش کجاست ؟ !
دوست نداشت سرش و از رو فرمون برداره، نمیخواست اون لحظه چشمای شیوا رو ببینه. ..
صدای ماشین هایی که تو اتوبان از کنارشون رد میشدن رو اصلن نمی شنید... در همین حین ناگهان صدای کوبیدن دستی محکم پشت شیشه ماشین نفس هردوشون رو حبس کرد؛
امیر از جا پرید، پسر بچه ای علیل با دو دست قطع شده از مچ، کنار ماشین واستاده و هی میکوبید به شیشه...
امیر نگاهش کرد و خواست، حرفی بزنه بهش اما، دستاش و که دید دلش نیومد؛ شیشه رو داد پایین:
" پسر جان وسط اتوبان چرا جفت پا میری توی شیشه ی ماشین؟!این دیگه چه مدلشه؟! هان؟! ... با توام! ... چرا حرف نمیزنی؟! "
پسرک همینجور زل زده بود و هیچ حرفی نمیزد... پول میخواست اما انگار نگاهش حرف دیگه ایی داشت! ...
امیر و شیوا مشغول پیدا کردن پول خرد تو کیفاشون شدن! امیر یه هزاری در آورد و شیوا هم یه دو هزار تومانی؛ اینجور وقتا امیر سعی میکرد حداقل کمی بیشتر از طرف مقابل رو کنه اما پو ل خرد نداشت. به پسرک گفت:
" بیا پسر جان بگیر..." اما بازم پسرک میخ کنار ماشین واستاده بود و فقط نگاه میکرد.
چو ن دستاش از مچ قطع شده بود، نمیتونست پول رو بگیره، امیر اسکناس ها رو گذاشت توی جیب جلوی کاپشن ش.... اما انگا ر نه انگار.... میخ بود!
" شیوا ! این چشه؟! جدیدن تله پاتی پول میگیرن؟! "
" ولش کن امیر، دیرت شده، من میرم. نیم ساعت گذشته از زنگ بهار، برو به زندگیت برس، منتظرته ".... شیوا در و باز کرد تا پیاده شه:
" صبر کن شیوا! من از اونجا واسط یه یادگاری آوردم، صبر کن بیارمش." امیر پیاده شد و از کیفش در صندلی عقب بسته ای درآورد و به طرف شیوا دراز کرد:
" بیخیال امیر، قرار ما این چیزا نبود...من فقط ازت دفترخاطرات و شعرات و خواستم نه چیز دیگه "...
" ببین عزیزم توی اونا هیچی نیست جز سیاهی و تاریکی ... اینم نا قابله ازم قبول کن... تا خونه نرفتی بازش نکنی ها ! " ... شیوا لبخندی زد و هدیه رو قبول کرد:
" مراقب خودت باش امیر من!"
" منُ ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه، برو عزیزم بسلامت، تو هم مراقب خودت باش " ...
امیر، لحظه ی آخر دوباره دستای شیوا رو گرفت ...یخ کرده و لَخت و با حالتی کرخت ..بوسیدش و خدا حافظی کرد!
هنوزم احساس میکرد بار سنگین نگاه پسرک رو تنشه و دنبالش میکنه! ماشین و روشن کرد و راه افتاد... توی آیینه دید که صورت و نگاه پسرک هنوز رو ماشین قفله و امتداد نگاهش رو تا آخرین لحظه که از اونجا دور میشد، حس می کرد!!!
شیوا کنار اتوبان ایستاده بود... صدقه ای به پسرک ....بوسه ای به امیر.... و این اختتامیه ای بود بر یک دیدار تراژدیک...
گوشیش و چک کرد، یه اس از بهار " کدوم گوری هستی؟! تو مرکز خرید منتظرم" .
نگاه خیره ی پسرک از ماشین امیر کنده شد و بهش زل زد...
تو چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!
توی چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!
به نظرش اومد صدایی می شنوه، توی وان نشست... صدای سهیل بود:
- " شیوا....شیــــــــــــوا...هزاری داری؟! می خوام بدم به پیک...."
خودش و از وان بیرون کشید :
" آره تو کیفم هست." ...از هدیه ی امیر یادش!....دوید طرف حوله و داد زد:
- " نه، نه سهیل، نه، ندارم، پنج تومنیه." ...
- " باشه عزیزم... باشه... بیا بیرون دیگه چایی سرد شد." ... نفسی از سر راحتی کشید:
- " اومدم"..
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۵.۲k
۱۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.