جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_دوازده_ام
طاق باز چرخید، ملافه به دست و پاش پیچید. خودش و از تخت کند و ملافه رو کنار زد. اندامش و ورانداز کرد... از بالا تا پایین.... ساق پاش و بالا آورد، لباس خواب تا رو شکمش سر خورد...
زانوش و خم کرد و دید که لاک ناخن پاش پریده ... فکر کرد بهتره با رنگ صندلای امروز، هماهنگ شون کنه....انگشتان کشیده ی پاها و ساق های مثل غزالش با اون فرم کم نظیرعضله، همیشه برای سهیل محرک بود اما...!!!! حس تملک مردانه ی سهیل بر اندام شیوا، اونهم عاری از هر تعریف مردانه و عاشقانه ای، سر پوشی بر احساسات داغ زنانه ش شده بود و عشوه گری و شیدایی های اون و تنها در رویاهاش خلاصه می کرد.... دستاش و کنار گردنش گذاشت و از روی سینه تا شکم پایین آورد...خوش فرم و محکم....گندم گون، عاری از هر زائده مویی....روی تخت نیم خیز شد و نشست...یادش اومد سهیل گفته بود، برنامه سفرش لغو شده، باید فکری می کرد؛ به آشپزخونه رفت، مثل همیشه، سهیل زیر کتری رو روشن گذاشته شده بود تا هر وقت شیوا بیدار شد، چای صبحانه آماده باشه؛ ساعت ده بود، حتما تا حالا پرستو هم از خواب بیدار شده، صبحانه رو روی میز چید و شماره ی پرستو رو گرفت.
تا ساعت چهار که خودش و به موقع سر قرار رسوند، هنوز از رفتنش مطمئن نبود! ... ورود امیر به کافی شاپ و دیده بود اما هنوز برای پیاده شدن از تاکسی مردد بود:
" چرا تردید؟! چرا ترس؟! اگه چیزی پیش بیاد که نتونم برا بهار توجیه کنم؟! اگه.... اگه ..."
در لحظه تصمیمش و گرفت، خیلی آروم حلقه ی ازدواج رو از دستش در آورد و توی کیفش گذاشت، کرایه تاکسی رو داد، پیاده شد و به سمت کافی شاپ رفت، وارد شد؛ خیلی زود امیر و شناخت، با یه پیراهن سفید و شلوار جین، خیلی جذاب تر از عکسایی بود که بهار نشونش داده بود. کفشای تازه واکس خورده و شوارلیِ خوش رنگی که نشون می داد، امیر هیچ ابایی از اندام نمایی مردانه اش نداره! پیراهنِ سفید و نیمه آستین با یقه ای باز که باعث می شد بالا تنه ی امیر با سینه ی ستبر و شانه های پهن، بلند تر به نظر بیاد.
با لباسایی که در هماهنگی با سلیقه ی امیر،از طرف بهار پیشنهاد داده شده بود، شیوا، ناخواسته اولین و مهمترین قدم رو، در محکم کردن عشق بصری، بین خودش و امیر ، برداشته بود.
به بهانه گذاشتن عینک آفتابی، دستش و تو کیف برد و حلقه رو سُر داد توی انگشت ش؛ از نظر اون امیر رقیب قابلی بود برای سهیل و این تاهل پنهان کردن نداشت! ...
" آقا امیر؟! ... و گفتگویی که بر خلاف اضطرابش در اولین چت، سراسر شعف بود. شوخ طبعیِ امیر، هر اندیشه ای رو در غیر متعارف بودن این ملاقات، از بین می برد.
بعد از چند دقیقه در گریز از جواب سوال امیر، میلک سفارش داد و گفتگو رو به سمتی کشید که امیر قدری از زندگیِ مشترکش بگه تا اگه بعدا دانسته هایی از بهار رو لو داد، گفته های خود امیر رو بهونه کنه اما بی فایده بود... طفره، طفره ، طفره.... امیر اون و به یک ذوئل گفتاری کشیده بود؛
بلند شد، بی نتیجه بود، در برابر زیرکیِ امیر خلع سلاح شده بود اما امیر با جمله ی دستوری اما نرم ازش خواست که بشینه... چاره ای نبود، خودِ واقعیش و روبروی امیر نشوند، دستای امیر رو گرفت، در این سکوت، حسی داشتن که یه جورایی با هوس باز بودن امیر، نمی خوند.
لیوان شیر رو با اشاره ی امیر به طرف خودش کشید.هیچ سلطه ای روی این دیدار نداشت جز...!!!
توت فرنگی و روبروی لبای عنابی رنگ امیر نگه داشت و منتظر واکنشی شد که شاید رویاهای یک ماهه ی اون و تعبیر می کرد ... و کرد، نگاهش به مکیدن توت فرنگی در دهان امیر خیره موند، ساقای پاش و رو هم انداخت و روناش و کمی به هم فشرد، تمام اندامش در یک واکنش طریف زنانه منقبض شد، چشمای براق امیر با نگاه شیرینش، خیلی زود به شیطنت زنانه ی شیوا، بله گفت!
به بهانه ی این که سهیل مسافرته و باید زودتر بره خونه ی مامان، امیر رو به رفتن تشویق کرد.
امیر بدونِ هیچ کنجکاوی، صورت حساب و پرداخت و از کافه خارج شدن، ماشین نزدیک بود،
شیوا لوازم صندلیِ جلو رو جابجا کرد و نشست، می دونست باید کجا بره.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_دوازده_ام
طاق باز چرخید، ملافه به دست و پاش پیچید. خودش و از تخت کند و ملافه رو کنار زد. اندامش و ورانداز کرد... از بالا تا پایین.... ساق پاش و بالا آورد، لباس خواب تا رو شکمش سر خورد...
زانوش و خم کرد و دید که لاک ناخن پاش پریده ... فکر کرد بهتره با رنگ صندلای امروز، هماهنگ شون کنه....انگشتان کشیده ی پاها و ساق های مثل غزالش با اون فرم کم نظیرعضله، همیشه برای سهیل محرک بود اما...!!!! حس تملک مردانه ی سهیل بر اندام شیوا، اونهم عاری از هر تعریف مردانه و عاشقانه ای، سر پوشی بر احساسات داغ زنانه ش شده بود و عشوه گری و شیدایی های اون و تنها در رویاهاش خلاصه می کرد.... دستاش و کنار گردنش گذاشت و از روی سینه تا شکم پایین آورد...خوش فرم و محکم....گندم گون، عاری از هر زائده مویی....روی تخت نیم خیز شد و نشست...یادش اومد سهیل گفته بود، برنامه سفرش لغو شده، باید فکری می کرد؛ به آشپزخونه رفت، مثل همیشه، سهیل زیر کتری رو روشن گذاشته شده بود تا هر وقت شیوا بیدار شد، چای صبحانه آماده باشه؛ ساعت ده بود، حتما تا حالا پرستو هم از خواب بیدار شده، صبحانه رو روی میز چید و شماره ی پرستو رو گرفت.
تا ساعت چهار که خودش و به موقع سر قرار رسوند، هنوز از رفتنش مطمئن نبود! ... ورود امیر به کافی شاپ و دیده بود اما هنوز برای پیاده شدن از تاکسی مردد بود:
" چرا تردید؟! چرا ترس؟! اگه چیزی پیش بیاد که نتونم برا بهار توجیه کنم؟! اگه.... اگه ..."
در لحظه تصمیمش و گرفت، خیلی آروم حلقه ی ازدواج رو از دستش در آورد و توی کیفش گذاشت، کرایه تاکسی رو داد، پیاده شد و به سمت کافی شاپ رفت، وارد شد؛ خیلی زود امیر و شناخت، با یه پیراهن سفید و شلوار جین، خیلی جذاب تر از عکسایی بود که بهار نشونش داده بود. کفشای تازه واکس خورده و شوارلیِ خوش رنگی که نشون می داد، امیر هیچ ابایی از اندام نمایی مردانه اش نداره! پیراهنِ سفید و نیمه آستین با یقه ای باز که باعث می شد بالا تنه ی امیر با سینه ی ستبر و شانه های پهن، بلند تر به نظر بیاد.
با لباسایی که در هماهنگی با سلیقه ی امیر،از طرف بهار پیشنهاد داده شده بود، شیوا، ناخواسته اولین و مهمترین قدم رو، در محکم کردن عشق بصری، بین خودش و امیر ، برداشته بود.
به بهانه گذاشتن عینک آفتابی، دستش و تو کیف برد و حلقه رو سُر داد توی انگشت ش؛ از نظر اون امیر رقیب قابلی بود برای سهیل و این تاهل پنهان کردن نداشت! ...
" آقا امیر؟! ... و گفتگویی که بر خلاف اضطرابش در اولین چت، سراسر شعف بود. شوخ طبعیِ امیر، هر اندیشه ای رو در غیر متعارف بودن این ملاقات، از بین می برد.
بعد از چند دقیقه در گریز از جواب سوال امیر، میلک سفارش داد و گفتگو رو به سمتی کشید که امیر قدری از زندگیِ مشترکش بگه تا اگه بعدا دانسته هایی از بهار رو لو داد، گفته های خود امیر رو بهونه کنه اما بی فایده بود... طفره، طفره ، طفره.... امیر اون و به یک ذوئل گفتاری کشیده بود؛
بلند شد، بی نتیجه بود، در برابر زیرکیِ امیر خلع سلاح شده بود اما امیر با جمله ی دستوری اما نرم ازش خواست که بشینه... چاره ای نبود، خودِ واقعیش و روبروی امیر نشوند، دستای امیر رو گرفت، در این سکوت، حسی داشتن که یه جورایی با هوس باز بودن امیر، نمی خوند.
لیوان شیر رو با اشاره ی امیر به طرف خودش کشید.هیچ سلطه ای روی این دیدار نداشت جز...!!!
توت فرنگی و روبروی لبای عنابی رنگ امیر نگه داشت و منتظر واکنشی شد که شاید رویاهای یک ماهه ی اون و تعبیر می کرد ... و کرد، نگاهش به مکیدن توت فرنگی در دهان امیر خیره موند، ساقای پاش و رو هم انداخت و روناش و کمی به هم فشرد، تمام اندامش در یک واکنش طریف زنانه منقبض شد، چشمای براق امیر با نگاه شیرینش، خیلی زود به شیطنت زنانه ی شیوا، بله گفت!
به بهانه ی این که سهیل مسافرته و باید زودتر بره خونه ی مامان، امیر رو به رفتن تشویق کرد.
امیر بدونِ هیچ کنجکاوی، صورت حساب و پرداخت و از کافه خارج شدن، ماشین نزدیک بود،
شیوا لوازم صندلیِ جلو رو جابجا کرد و نشست، می دونست باید کجا بره.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۴.۵k
۱۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.