part (12) 🫂🖇🔮
part (12) 🫂🖇🔮
که دیدن چقد شلوغه حتی اون لناعه ** هم اونجا بود و با پوزخند نگاش میکرد
بعد چهار ساعت یونا ویو:/
اخی بالاخره اون مراسم کوفتی تموم شد و الان قرار بود برسم خونه ته چون بالاخره زن و شوهر شدیم باید ی خونه جدا میداشتیم که از قبل کاراشو کرده بودیم
رفتیم به سمت خونه...
رسیدیم خونه ته درو باز کرد که بریم تو
ته:خب قول و قرارمون که یادت نرفته؟؟
یونا:نه یادم نرفته
ته:خب بهتر لازم نیس یاداوری کنم بالا سمت چپ اولین اتاق برای توعه برو
یونا:اوک..رفتم توی اتاق تا خواستم لباسمو در بیارم که گوشیم زنگ خورد:
یونا:الو؟؟
هانا:الو یونا خودتی؟؟
یونا:بله شما؟؟
هانا:یادت رفت دوست چندین چند سالت رو؟؟
یونا:نشناختم؟؟
هانا:منم بابا هانا
یونا:*جیغ*اونی توییییییی کجاییی دختر ازت خبری نیس؟؟
هانا:خبری نیس امروز برگشتم کره گفتم بیام پیش تو
یونا:ولی من خونه نیستم
هانا:کجایی؟؟
یونا:خونه شوهر
هانا:*جیغ*ای بیمعرفت عروسی کردی و به من نگفتی؟؟کی؟؟اصلا باهات قهرم
یونا:نفس بگیر دختر .. امشب مراسمم بود اگه زود تر میومدی به جشن هم میرسیدی
هانا:حیف شد
یونا:هنوز مراسم اصلی مونده
هانا:چی؟؟چطوری؟؟
یونا:امروز مراسم نامزدی بود اخر هفته عروسیه
هانا:هورررراااااااااااا خیلی خوب شد
یونا:باش .الان کجا میخوای بری ؟من نیستم .. توم که نمیتونی بیای اینجا
هانا:ناسلامتی من ی دکتر معروفماااااا هر جا بخوام میتونم برم تازه کلی دوست اینجا دارم
یونا:بلههه اون که صد البت .. ولی فردا حتما باید ببینمت
هانا:اوکی
هانا از یونا ۵ سال بزرگ تر بود بخاطر هوش زیادی که داشت تونست با جهشی خوندن یکی از دکتر های جوون معروف بشه
خانوادشون چون پولدار بودن اونو به دانشگاه معروف امریکا فرستاده بودن حالا هم هانا برگشته تو کره طبابط کنه...
که دیدن چقد شلوغه حتی اون لناعه ** هم اونجا بود و با پوزخند نگاش میکرد
بعد چهار ساعت یونا ویو:/
اخی بالاخره اون مراسم کوفتی تموم شد و الان قرار بود برسم خونه ته چون بالاخره زن و شوهر شدیم باید ی خونه جدا میداشتیم که از قبل کاراشو کرده بودیم
رفتیم به سمت خونه...
رسیدیم خونه ته درو باز کرد که بریم تو
ته:خب قول و قرارمون که یادت نرفته؟؟
یونا:نه یادم نرفته
ته:خب بهتر لازم نیس یاداوری کنم بالا سمت چپ اولین اتاق برای توعه برو
یونا:اوک..رفتم توی اتاق تا خواستم لباسمو در بیارم که گوشیم زنگ خورد:
یونا:الو؟؟
هانا:الو یونا خودتی؟؟
یونا:بله شما؟؟
هانا:یادت رفت دوست چندین چند سالت رو؟؟
یونا:نشناختم؟؟
هانا:منم بابا هانا
یونا:*جیغ*اونی توییییییی کجاییی دختر ازت خبری نیس؟؟
هانا:خبری نیس امروز برگشتم کره گفتم بیام پیش تو
یونا:ولی من خونه نیستم
هانا:کجایی؟؟
یونا:خونه شوهر
هانا:*جیغ*ای بیمعرفت عروسی کردی و به من نگفتی؟؟کی؟؟اصلا باهات قهرم
یونا:نفس بگیر دختر .. امشب مراسمم بود اگه زود تر میومدی به جشن هم میرسیدی
هانا:حیف شد
یونا:هنوز مراسم اصلی مونده
هانا:چی؟؟چطوری؟؟
یونا:امروز مراسم نامزدی بود اخر هفته عروسیه
هانا:هورررراااااااااااا خیلی خوب شد
یونا:باش .الان کجا میخوای بری ؟من نیستم .. توم که نمیتونی بیای اینجا
هانا:ناسلامتی من ی دکتر معروفماااااا هر جا بخوام میتونم برم تازه کلی دوست اینجا دارم
یونا:بلههه اون که صد البت .. ولی فردا حتما باید ببینمت
هانا:اوکی
هانا از یونا ۵ سال بزرگ تر بود بخاطر هوش زیادی که داشت تونست با جهشی خوندن یکی از دکتر های جوون معروف بشه
خانوادشون چون پولدار بودن اونو به دانشگاه معروف امریکا فرستاده بودن حالا هم هانا برگشته تو کره طبابط کنه...
۳۰.۵k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.