part (11) 🫂🖇🔮
part (11) 🫂🖇🔮
ته:..داشتم میرفتم که دیدم لنا داره میاد
لنا:اع چیشده داری برمیگردی ؟؟
ته:هیچی.. تلفنم جا مونده میرم اونو بیارم
لنا:عاها باش خدافظ
ته:پس نامی کو؟؟
لنا:من عجله دارم باید زود برم
ته:اوک.....
لنا رفت ته هم رفت گوشیشو اورد
یونا ویو:/
تو ماشین نشسته بودم که دیدم لنا اومد بیرون با ی پوزخند رو با من از کنار ماشین رد شد رفت..
ته بالاخره اومد
یونا:خب اوردی؟؟
ته:عاره*تند*
یونا:راستی راجب حرفم فکر کردی؟؟
ته:حرف نباشه*عصبی*
یونا:چیشده؟؟ چرا اینطوری میکنی؟؟
ته:گفتم حرف نباشه راجب اون حرفتم فکر کردم نمیخوام عاشقت باشم هیچوقت هم این اتفاق نمیوفته*داد*
یونا:*بغض*چیه لنا بهت چیزی گفته؟؟
ته:گفتم ساکت*داد*
یونا:هیچی نگفت میدونست کار لناست اما نمیتونست با این حجم از عصبانیت ته چیزی بگه
ته یونا رو رسوند خونه حتی باهاش خداحافظی هم نکرد
یونا:بغضمو قورت دادمو وارد خونه شدم
بی توجه به صدا کردنای بابا مامانم وارد اتاقم شدم و در و قفل کردم تا تونستم گریه کردم
بعد ی ساعت :/
خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم و خوابیدم
ته ویو:/
با حرفی که لنا گفت به هم ریختم .. یعنی چی یعنی یونا قبلا با چند نفر دیگه بود؟؟
بغض گلومو چنگ میزد اون اون از اعتماد من سو استفاده کرده*🥺*
یونا:/
صب شده بود امروز روز بدبختی من بود .. امروز روز نامزدی بود .. ما رسم داریم که دختر وقتی نامزد میکنه باید بره خونه همسرش و این خیلی بد بود اخه...
رفتم لباسمو پوشیدم قرار بود ارایشگر بیاد و موهامو درست کنه و ارایشم کنه
بعد سه ساعت:/
اخیش تموم شد راحت شدم
م.ی:یونا بدو بیا پایین تهیونگ منتظرته
یونا:اومدم
یونا رفت پیش ته اون حتی نیومد که درو براش باز کنه
یونا ناراحت بود ولی دیگه چاره ای نبود سوار ماشین شد و به سمت سالن حرکت کردن
بالاخره رسیدن ته پیاده شد و در و برای یونا باز کرد
یونا هم پیاده شد و دست ته رو گرفت و
وارد سالن شدن که...
ته:..داشتم میرفتم که دیدم لنا داره میاد
لنا:اع چیشده داری برمیگردی ؟؟
ته:هیچی.. تلفنم جا مونده میرم اونو بیارم
لنا:عاها باش خدافظ
ته:پس نامی کو؟؟
لنا:من عجله دارم باید زود برم
ته:اوک.....
لنا رفت ته هم رفت گوشیشو اورد
یونا ویو:/
تو ماشین نشسته بودم که دیدم لنا اومد بیرون با ی پوزخند رو با من از کنار ماشین رد شد رفت..
ته بالاخره اومد
یونا:خب اوردی؟؟
ته:عاره*تند*
یونا:راستی راجب حرفم فکر کردی؟؟
ته:حرف نباشه*عصبی*
یونا:چیشده؟؟ چرا اینطوری میکنی؟؟
ته:گفتم حرف نباشه راجب اون حرفتم فکر کردم نمیخوام عاشقت باشم هیچوقت هم این اتفاق نمیوفته*داد*
یونا:*بغض*چیه لنا بهت چیزی گفته؟؟
ته:گفتم ساکت*داد*
یونا:هیچی نگفت میدونست کار لناست اما نمیتونست با این حجم از عصبانیت ته چیزی بگه
ته یونا رو رسوند خونه حتی باهاش خداحافظی هم نکرد
یونا:بغضمو قورت دادمو وارد خونه شدم
بی توجه به صدا کردنای بابا مامانم وارد اتاقم شدم و در و قفل کردم تا تونستم گریه کردم
بعد ی ساعت :/
خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم و خوابیدم
ته ویو:/
با حرفی که لنا گفت به هم ریختم .. یعنی چی یعنی یونا قبلا با چند نفر دیگه بود؟؟
بغض گلومو چنگ میزد اون اون از اعتماد من سو استفاده کرده*🥺*
یونا:/
صب شده بود امروز روز بدبختی من بود .. امروز روز نامزدی بود .. ما رسم داریم که دختر وقتی نامزد میکنه باید بره خونه همسرش و این خیلی بد بود اخه...
رفتم لباسمو پوشیدم قرار بود ارایشگر بیاد و موهامو درست کنه و ارایشم کنه
بعد سه ساعت:/
اخیش تموم شد راحت شدم
م.ی:یونا بدو بیا پایین تهیونگ منتظرته
یونا:اومدم
یونا رفت پیش ته اون حتی نیومد که درو براش باز کنه
یونا ناراحت بود ولی دیگه چاره ای نبود سوار ماشین شد و به سمت سالن حرکت کردن
بالاخره رسیدن ته پیاده شد و در و برای یونا باز کرد
یونا هم پیاده شد و دست ته رو گرفت و
وارد سالن شدن که...
۴۵.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.