part (14) 🫂🖇🔮
part (14) 🫂🖇🔮
هانا:میگم اونی که اونجاس دختر خالت نیس؟؟
یونا:کوو؟؟
هانا:اونا وناهاش
یونا تا لنا رو دید چشاش درشت شد
هانا:اون نامزدشه؟؟
یونا:ن ....نه اون نامزدش یکی دیگس
هانا: پس اوک کیه؟؟
یونا:نمیدونم ...*دراوردن گوشی*
هانا:چیکار میکنی؟؟
یونا:وایسا بهت میگم... یونا از لنا و اون مرده ی عکس انداخت
هانا:چرا داری ایکارو میکنی الان یکی میبینتمون
یونا:وایسا بهت میگم
گارسون غذاشونو اورد و اینم شرو کردم به خوردن .. در همین حین یوننا همه ی داستانو برای هانا تعریف کرد میخواست گریه کنه
هانا:اروم باش دختر بهش ثابت میکنیم که ...
یونا:که چی ؟؟من حتی نمیدونم بخاطر چی اینطوری شده
هانا: پس بیا با هم درستش کنیم
یونا:ولی...
هانا:ولی نداریم بلند شو بریم
هانا و یونا حساب کردن و از رستوران خارج شدن
یونا:میگم هانا
هانا:هوممم؟
یونا:بیا چند روز لنا رو دنبال کنیم تا مدارک بیشتری جمع کنیم .. اینجوری بیگناهی من هم بهتر اثبات میشه
هانا:عاره راس میگی
یونا:خب تو برو به کارت برس منم برم دنبالش
هانا:ولی تو که ماشین نداری بیا با ماشین من برو تازه خریدامون هم اونجاس ببرش خونتون فردا میامو میبرمش
یونا:مرسی واقعا تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم
هانا:قابلی نداشت تو دوست منی هر کمکی هم خواستی منودر خدمتم
یونا:*خنده*باش خدافس
هانا رفت یونا هم منتظر لنا بود
بالاخره بعد ی ساعت لنا اومد بیرون با اون پسره هی خودشو بهش میچسبوند اه اه اه چندش
بالاخره راه افتادن نمیدونم کجا میرفدن که بالاخره وایسادن
پاده شدن و به سمت ی بار که اونجا بود رفتن
منم پیاده شدم و دنبالشون رفتم بفد چند ساعت تو بار نشستن به ساعتم نگاه کردم :واییییییییی بدبخت شدم الان ته میاد
تو ذهنش*مگه نگفت کار به کار هم نداشته باشیم ؟؟پس چرا میترسم ؟؟ولش کن اصن دیدنم لنا و اون پسره دارن میرن به ی اتاق رفتم ببینمشون که دیدم بلهههههههه(همونی که تو ذهنتون میگذره)
ی چند تا عکس ازش انداختم و راهمو کشیدم رفتم خونه
ته ویو:/
هانا:میگم اونی که اونجاس دختر خالت نیس؟؟
یونا:کوو؟؟
هانا:اونا وناهاش
یونا تا لنا رو دید چشاش درشت شد
هانا:اون نامزدشه؟؟
یونا:ن ....نه اون نامزدش یکی دیگس
هانا: پس اوک کیه؟؟
یونا:نمیدونم ...*دراوردن گوشی*
هانا:چیکار میکنی؟؟
یونا:وایسا بهت میگم... یونا از لنا و اون مرده ی عکس انداخت
هانا:چرا داری ایکارو میکنی الان یکی میبینتمون
یونا:وایسا بهت میگم
گارسون غذاشونو اورد و اینم شرو کردم به خوردن .. در همین حین یوننا همه ی داستانو برای هانا تعریف کرد میخواست گریه کنه
هانا:اروم باش دختر بهش ثابت میکنیم که ...
یونا:که چی ؟؟من حتی نمیدونم بخاطر چی اینطوری شده
هانا: پس بیا با هم درستش کنیم
یونا:ولی...
هانا:ولی نداریم بلند شو بریم
هانا و یونا حساب کردن و از رستوران خارج شدن
یونا:میگم هانا
هانا:هوممم؟
یونا:بیا چند روز لنا رو دنبال کنیم تا مدارک بیشتری جمع کنیم .. اینجوری بیگناهی من هم بهتر اثبات میشه
هانا:عاره راس میگی
یونا:خب تو برو به کارت برس منم برم دنبالش
هانا:ولی تو که ماشین نداری بیا با ماشین من برو تازه خریدامون هم اونجاس ببرش خونتون فردا میامو میبرمش
یونا:مرسی واقعا تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم
هانا:قابلی نداشت تو دوست منی هر کمکی هم خواستی منودر خدمتم
یونا:*خنده*باش خدافس
هانا رفت یونا هم منتظر لنا بود
بالاخره بعد ی ساعت لنا اومد بیرون با اون پسره هی خودشو بهش میچسبوند اه اه اه چندش
بالاخره راه افتادن نمیدونم کجا میرفدن که بالاخره وایسادن
پاده شدن و به سمت ی بار که اونجا بود رفتن
منم پیاده شدم و دنبالشون رفتم بفد چند ساعت تو بار نشستن به ساعتم نگاه کردم :واییییییییی بدبخت شدم الان ته میاد
تو ذهنش*مگه نگفت کار به کار هم نداشته باشیم ؟؟پس چرا میترسم ؟؟ولش کن اصن دیدنم لنا و اون پسره دارن میرن به ی اتاق رفتم ببینمشون که دیدم بلهههههههه(همونی که تو ذهنتون میگذره)
ی چند تا عکس ازش انداختم و راهمو کشیدم رفتم خونه
ته ویو:/
۵۶.۵k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.