part (13) 🫂🖇🔮
part (13) 🫂🖇🔮
(دوستان به جای این علامت*** هر چیزی که میتواین میتونین بزارین)
صبح:/
ته ویو:/
امروز خیلی کار داشتم باید میرفتم شرکت به پدرم کمک میکردم حاضر شدم صوبونه هم نخوردم میخواستم برم سر کار که به سرم زد برم به یونا سر بزنم اما گفتم ولش کن دختره*** (هر چی خواستین بگین)خیلی ساده بودم که حرفشو باور کردم باور کردم که گفت عاشقمه
ولش کن نباید بخاطر یه***خودمو نابود کنم
ته رفت شرکت
یونا.. با صدای در بیدار شدم فک کنم ته رفته سر کار پاشدم کارامو کردم روتینمو انجام دادم اومدم که صبونه بخورم که گوشیم زنگ خورد
یونا:الوو؟
هانا:الو دختر چطوری؟؟
یونا:خوبم مرسی
هانا:خواب بودی ؟؟چقد میخوابی تو
یونا:هنوز اول صبحه چی چیو دیره
هانا:الان ساعت هشته دیر نیس ؟؟
یونا:نه خیلیم زوده
هانا:خب بابا زنگ زدم بگم ساعت ۱۰ اماده باش میام دنبالت که بریم دور بزنیم
یونا:اوکی تا اون موقع اماده میشم
هانا:خب فعلا
یونا:بابای
هانا:وایسا وایسا وایسا
یونا:بله؟؟
هانا:ادرسو بفرس چجوری بیام؟
یونا باشه بابا الان میفرستم بای
یونا ادرسو فرستادسریع صبونشو خورد و رفت تا حاضر بشه
ساعت۱۰:/
یونا:اوه اوه ووه دیرم شد باید برم ..یونا سریع رفت جلوی در تا اومد هانا هم رسید
هانا:واو دختر خانم جذاب شماره میدی؟؟
یونا:لوس نشو
هانا:*خنده*
یونا:میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود*بغض*
هانا:باشه بابا حالا بغض نکن امروز اونقد میگردیم که دلتنگیمون برطرف بشه
یونا:اوکی بریم
هانا:کجا بریم؟؟
یونا:نمیدونم بریم خرید
هانا و یونا رفدن خرید و کلی چیز میز خریدن اونقد گشتن که ساعت از دستشون در رفت
هانا:اوه اوه اوه دختر ساعت سه شده
یونا:وایییییییی گشنمههههه
هانا:من چی میگم تو چیمیگی
یونا: اول بیا بریم ی چیز بخوریم بعد
هانا:باش بابا شکمو بریم
یونا و هانا رفدن به ی رستوران و نشستن سر ی میز
گارسون اومد سفارششون و گرفت و رفت
هانا:هی دختر
یونا:بله؟؟
هانا:ی چیز میگم تابلو نکن باشه؟؟
یونا:بگو؟؟
هانا:میگم اونی که وونجا دختر خالت نیس؟؟
(دوستان به جای این علامت*** هر چیزی که میتواین میتونین بزارین)
صبح:/
ته ویو:/
امروز خیلی کار داشتم باید میرفتم شرکت به پدرم کمک میکردم حاضر شدم صوبونه هم نخوردم میخواستم برم سر کار که به سرم زد برم به یونا سر بزنم اما گفتم ولش کن دختره*** (هر چی خواستین بگین)خیلی ساده بودم که حرفشو باور کردم باور کردم که گفت عاشقمه
ولش کن نباید بخاطر یه***خودمو نابود کنم
ته رفت شرکت
یونا.. با صدای در بیدار شدم فک کنم ته رفته سر کار پاشدم کارامو کردم روتینمو انجام دادم اومدم که صبونه بخورم که گوشیم زنگ خورد
یونا:الوو؟
هانا:الو دختر چطوری؟؟
یونا:خوبم مرسی
هانا:خواب بودی ؟؟چقد میخوابی تو
یونا:هنوز اول صبحه چی چیو دیره
هانا:الان ساعت هشته دیر نیس ؟؟
یونا:نه خیلیم زوده
هانا:خب بابا زنگ زدم بگم ساعت ۱۰ اماده باش میام دنبالت که بریم دور بزنیم
یونا:اوکی تا اون موقع اماده میشم
هانا:خب فعلا
یونا:بابای
هانا:وایسا وایسا وایسا
یونا:بله؟؟
هانا:ادرسو بفرس چجوری بیام؟
یونا باشه بابا الان میفرستم بای
یونا ادرسو فرستادسریع صبونشو خورد و رفت تا حاضر بشه
ساعت۱۰:/
یونا:اوه اوه ووه دیرم شد باید برم ..یونا سریع رفت جلوی در تا اومد هانا هم رسید
هانا:واو دختر خانم جذاب شماره میدی؟؟
یونا:لوس نشو
هانا:*خنده*
یونا:میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود*بغض*
هانا:باشه بابا حالا بغض نکن امروز اونقد میگردیم که دلتنگیمون برطرف بشه
یونا:اوکی بریم
هانا:کجا بریم؟؟
یونا:نمیدونم بریم خرید
هانا و یونا رفدن خرید و کلی چیز میز خریدن اونقد گشتن که ساعت از دستشون در رفت
هانا:اوه اوه اوه دختر ساعت سه شده
یونا:وایییییییی گشنمههههه
هانا:من چی میگم تو چیمیگی
یونا: اول بیا بریم ی چیز بخوریم بعد
هانا:باش بابا شکمو بریم
یونا و هانا رفدن به ی رستوران و نشستن سر ی میز
گارسون اومد سفارششون و گرفت و رفت
هانا:هی دختر
یونا:بله؟؟
هانا:ی چیز میگم تابلو نکن باشه؟؟
یونا:بگو؟؟
هانا:میگم اونی که وونجا دختر خالت نیس؟؟
۶۰.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.