چندکپارتی نامجون: وقتی زنشی و...p1
چندکپارتی نامجون: وقتی زنشی و...p1
#نامجون
وقتی زنشی و توی مراسمی برنده شدن و قهرین باهم و به دیدن اون و پسرا میری برای بردشون .
امروز برد پسرا بود و باید منم میرفتم..
با یاد آوری دوروز پیش هنوزم اعصابت داغون بود و دلت برای نامجون خیلی تنگ شده بود
همه حرفایی که بهم دیگه گفته بودین مثل یک تیکه اهنگ توی ذهنت اکو میشدن دستی به موهای قهوه ای و نرمت زدی و نفستو دادی بیرون اما هرکاری میکردی نمی تونستی اون اتفاقارو فراموش کنی
فلش بک خونه
خوش گذشت؟!
= منظورت چیه..اره خب
معلومه که میگذره..اخه انگار میل نداشتی با دختر عمت خداحافظی کنی..!!
= ات..میشع ساکت شی؟!
درحالی که داشت دکمه های پیراهنِ مشکی و شیکشو باز میکرد گفت
اخمی کردی
من به اندازه کافی ساکت بودم آقای کیم..تو اصلا اون مهمونی حواست به من بود؟! ها بود؟؟
دیگ تن صدات داشت بلند میشد حقم داشتی نامجون اونجا زیادی گرم گرقته بود اصلا حواسش به تویی که داشتی از حسادت زیاد حرص میخوردی نبود
= ببینم..نکنه داری حسودی میکنی؟!
دست به سینه واستادی روبه روش و اونم کاملا پیراهنشو درآورد و یه تیشرت ابی تنش کرد
با اخم جوابشو دادی
اسمش حسودی نیست..باید بهت میگفتم..تو اونجا دختر عمتو بع من ترجیح دادی..
=ات..خستم ..تمومش کن..
داشتی دیونه میشدی پوزخند تلخی زدیو کیف پشمی سفیدت رو برداشتی
باش..تمومش میکنم بدون سروصدا بخواب
از اتاق خارج شدی و با سرعت از پله ها پایین اومدی
=ات..*صدای بلند* .. ات..کجا میری
قبل از اینکه دستش بهت برسه ار خونه خارج شدی و با ماشین خودت که بیرون پارک کرده بودی سوار شدی
وقتی نامجون ار خونه بیرون اومد تو ماشینو روشن کردیو رفتی
نامجون هرچقدم بهت زنگ میزد جواب نمیدادی خیلی اعصبانی بودی و بدون کنترل اشکات سرازیر شدن
همش به زمین و زمان فحش میدادی و اصلا حواست به خودت نبود
میخواستی جایی بری که نامجون نباشه و پیدات نکنه تا بلکه بتونی امشب ارام باشی بدون غر غر کردن اما بی فایده بود
شبتو تو یه هتل ۵ ستاره گذراندی حوصله هیچیو نداشتی
گوشیتو خاموش کردی،چون لباسات راحت نبودی با حوله حمومی که توی اتاقت گذاشته بودن خوابیدی.
"فردای آن روز "
از خوابی که به سختی تونسته بودی بخوابی دل کندی و یک صبحانه عالی خوردی اما هنوزم فکرت درگیر نامجون بود..
همش این سوالا تو مغزت اکو میشدن
که : صبحانشو خورده؟! حالش خوبه..؟
اَه اصن چرا نگرانشم؟ سرتو فرو بردی به بالش سفیدت
نگاهی به اطراف کردی
گوشیم کجاست؟!
یکم وول خوردی که دیدی زیر پتوی گرم و نرمته
روشنش کردی و ۲۵ تماس بی پاسخ از طرف نامجون بود
هه نگرانمی؟!
....پارت بعدی.....
#نامجون
وقتی زنشی و توی مراسمی برنده شدن و قهرین باهم و به دیدن اون و پسرا میری برای بردشون .
امروز برد پسرا بود و باید منم میرفتم..
با یاد آوری دوروز پیش هنوزم اعصابت داغون بود و دلت برای نامجون خیلی تنگ شده بود
همه حرفایی که بهم دیگه گفته بودین مثل یک تیکه اهنگ توی ذهنت اکو میشدن دستی به موهای قهوه ای و نرمت زدی و نفستو دادی بیرون اما هرکاری میکردی نمی تونستی اون اتفاقارو فراموش کنی
فلش بک خونه
خوش گذشت؟!
= منظورت چیه..اره خب
معلومه که میگذره..اخه انگار میل نداشتی با دختر عمت خداحافظی کنی..!!
= ات..میشع ساکت شی؟!
درحالی که داشت دکمه های پیراهنِ مشکی و شیکشو باز میکرد گفت
اخمی کردی
من به اندازه کافی ساکت بودم آقای کیم..تو اصلا اون مهمونی حواست به من بود؟! ها بود؟؟
دیگ تن صدات داشت بلند میشد حقم داشتی نامجون اونجا زیادی گرم گرقته بود اصلا حواسش به تویی که داشتی از حسادت زیاد حرص میخوردی نبود
= ببینم..نکنه داری حسودی میکنی؟!
دست به سینه واستادی روبه روش و اونم کاملا پیراهنشو درآورد و یه تیشرت ابی تنش کرد
با اخم جوابشو دادی
اسمش حسودی نیست..باید بهت میگفتم..تو اونجا دختر عمتو بع من ترجیح دادی..
=ات..خستم ..تمومش کن..
داشتی دیونه میشدی پوزخند تلخی زدیو کیف پشمی سفیدت رو برداشتی
باش..تمومش میکنم بدون سروصدا بخواب
از اتاق خارج شدی و با سرعت از پله ها پایین اومدی
=ات..*صدای بلند* .. ات..کجا میری
قبل از اینکه دستش بهت برسه ار خونه خارج شدی و با ماشین خودت که بیرون پارک کرده بودی سوار شدی
وقتی نامجون ار خونه بیرون اومد تو ماشینو روشن کردیو رفتی
نامجون هرچقدم بهت زنگ میزد جواب نمیدادی خیلی اعصبانی بودی و بدون کنترل اشکات سرازیر شدن
همش به زمین و زمان فحش میدادی و اصلا حواست به خودت نبود
میخواستی جایی بری که نامجون نباشه و پیدات نکنه تا بلکه بتونی امشب ارام باشی بدون غر غر کردن اما بی فایده بود
شبتو تو یه هتل ۵ ستاره گذراندی حوصله هیچیو نداشتی
گوشیتو خاموش کردی،چون لباسات راحت نبودی با حوله حمومی که توی اتاقت گذاشته بودن خوابیدی.
"فردای آن روز "
از خوابی که به سختی تونسته بودی بخوابی دل کندی و یک صبحانه عالی خوردی اما هنوزم فکرت درگیر نامجون بود..
همش این سوالا تو مغزت اکو میشدن
که : صبحانشو خورده؟! حالش خوبه..؟
اَه اصن چرا نگرانشم؟ سرتو فرو بردی به بالش سفیدت
نگاهی به اطراف کردی
گوشیم کجاست؟!
یکم وول خوردی که دیدی زیر پتوی گرم و نرمته
روشنش کردی و ۲۵ تماس بی پاسخ از طرف نامجون بود
هه نگرانمی؟!
....پارت بعدی.....
۱.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.