ارباب.جذاب.من🌸♥️
#ارباب.جذاب.من🌸♥️
#part_5
#ارسلان
سوار ماشین شدم بادیگارد خواست بیاد سوار ماشین بشه ک اشاره کردم نیاد و گفتم:ادرس؟
بادیگارد: ارباب نزدیک به عمارته فقد کوچه بعدی وارد بشید میبینیدش پدرش ک زنگ زد گف جلوی در وایساده تا برید دنبالش
ماشین رو روشن کردم و روندم سمت خونه شون
#دیانا
جلوی در وایساده بودم ک یه ماشین دنا پلاس یکم عقب تر از خونه پارک کرد هیچکی تو این روستا ماشین نداشت بجز ارباب مطمئن بودم اربابه رفتم کمی نزدیک به ماشینش ک بابام سریع رفت سمتش و در ماشین رو براش باز انگار کی اومده خود این ارباب هم مث ما آدمه مث فرشته ها باهاس رفتار میکنن
بابام:دیانا دخترم بیا سوار ماشین شو
بدون توجه به حرف بابام رفتم جلوی در خونه مون مامانم نشسته بود رو تخته ایی ک تو حیاط مون بود رفتم سمتش و دستش رو گرفتم بغلش کردم و گفتم:گریه نکن مامان تروخدا مگه خودت نگفتی آدم خوبیه خوشبخت میشم پس دیگه گریه نکن
از مامانم جدا شدم چشمام بخاطر گریه های زیاد قطعا قرمز شده بود در خونه رو بستم رفتم سمت ماشین ارباب به بابام نگاه کردم و به خونه مون شاید آخرین بار بود ک میبینمشون
سوار ماشین شدم عقب نشستم و در رو بستم
ارسلان:بیا جلو
بامن من گفتم:نه..من..راستش..عقب راحت ترم
ارسلان:گفتم بیا جلو بشین
دیانا:من عق...
نذاشت حرفمو کامل کنم ک کلافه با داد گف: من حرفم رو صد بار تکرار نمیکنم بیا جلو
از ترس هیچ حرفی نزدم و رفتم جلو ک ماشین رو استارت زد و راه افتاد
#ادامه.دارد🌓♥️
#رمان.واقعیت.ندارد🌸🙂
#لایک.یادتون.نره🔗
#part_5
#ارسلان
سوار ماشین شدم بادیگارد خواست بیاد سوار ماشین بشه ک اشاره کردم نیاد و گفتم:ادرس؟
بادیگارد: ارباب نزدیک به عمارته فقد کوچه بعدی وارد بشید میبینیدش پدرش ک زنگ زد گف جلوی در وایساده تا برید دنبالش
ماشین رو روشن کردم و روندم سمت خونه شون
#دیانا
جلوی در وایساده بودم ک یه ماشین دنا پلاس یکم عقب تر از خونه پارک کرد هیچکی تو این روستا ماشین نداشت بجز ارباب مطمئن بودم اربابه رفتم کمی نزدیک به ماشینش ک بابام سریع رفت سمتش و در ماشین رو براش باز انگار کی اومده خود این ارباب هم مث ما آدمه مث فرشته ها باهاس رفتار میکنن
بابام:دیانا دخترم بیا سوار ماشین شو
بدون توجه به حرف بابام رفتم جلوی در خونه مون مامانم نشسته بود رو تخته ایی ک تو حیاط مون بود رفتم سمتش و دستش رو گرفتم بغلش کردم و گفتم:گریه نکن مامان تروخدا مگه خودت نگفتی آدم خوبیه خوشبخت میشم پس دیگه گریه نکن
از مامانم جدا شدم چشمام بخاطر گریه های زیاد قطعا قرمز شده بود در خونه رو بستم رفتم سمت ماشین ارباب به بابام نگاه کردم و به خونه مون شاید آخرین بار بود ک میبینمشون
سوار ماشین شدم عقب نشستم و در رو بستم
ارسلان:بیا جلو
بامن من گفتم:نه..من..راستش..عقب راحت ترم
ارسلان:گفتم بیا جلو بشین
دیانا:من عق...
نذاشت حرفمو کامل کنم ک کلافه با داد گف: من حرفم رو صد بار تکرار نمیکنم بیا جلو
از ترس هیچ حرفی نزدم و رفتم جلو ک ماشین رو استارت زد و راه افتاد
#ادامه.دارد🌓♥️
#رمان.واقعیت.ندارد🌸🙂
#لایک.یادتون.نره🔗
۳۰.۷k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.