چند پارتی..وقتی روانی بود p3 اخر
چند پارتی..وقتی روانی بود p3 اخر
تو افکارت غرق بودی ..که شیئ داخل جیب روپوش سفید رنگت به لرز درومد..
دستت رو سمت جیبت بردی و گوشیت رو از جیب در اوردی..
دوستت بود..
ایکون سبز رو فشار دادی و گوشی رو کنار گوشت قرار دادی..
-اوه..سوا..
-اونجا چطوره..همچی خوب پیش میره؟؟
همینطور که داخل راه رو قدم بر میداشتی جوابش رو دادی
-هوم..خوبه..
-خوشحالم که راضیی ..عا..راستی..به بیماری هم سر زدی؟؟
-اره..جئون سوجین..
-خب ..گزارشت رو نوشتی؟؟
تعجب کردی و سر جات وایسادی..
-گ..گذارش؟؟..چه گذارشی؟؟
دوستت از پشت تلفن از سر بی حواس بودنت صدایی از خودش در اورد و با لحن ناله گونه سرت غر زد..
-چرا اینقدر سر به هوایی؟؟..باید بعد از ملاقات با بیمارت گذارشت رو بنویسی
شوکه شدی
-اوه..رسما یادم رفته بود..
-بدو..بدو برو گذارشت رو بنویس..
باشه ایی گفتی و بعد از خدافظی گوشی رو قطع کردی..گوشی رو داخل جیب روپوشت گذاشتی و بعد سریع پا تند کردی و از همون راهی که اومدی خواستی سمت ایستگاه پرستاری بری که دستت از طرف کسی کشیده شد..
مطمئن بودی غیر از خودت کسی تو راه نیست پس..؟؟
جیغ خفه ایی از شوکی که بهت وارد شده بود کشیدی.. و بعد داخل یکی از اتاق های بیمارا کشیده شدی..
همین که داخل اتاق کشیده شدی در اتاق قفل شد و بعد به دیوار کناری در کوبیده شدی..
نگاهی به کسی که تورو وارد اتاق کرده بود انداختی..
-ج..جیس..جیسونگ..
جیسونگ نگاهی بهت انداخت ..
وای خدا..چرا دقیقا باید همچین بلایی سرم بیاد..
-به خواستت رسیدی..
-چ..چی؟؟
-دکتر شدی..
با لحن خنثیایی گفت که لرزی به تنت انداخت..
-تو به خواستت رسیدی ..اما من اینجا گیر افتادم..همش هم بخاطر توعه..
-جیسونگ..تو حالت بد بود..
فریادی زد
-حال من بد نبود..من خوب بودم..دیگه اون صدا هارو نمیشنیدم..دیگه توطئه چینی نمیکردم..
-ج..جیسونگ..
-تو من رو اینجا زندونی کردی..اون هم فقط بخاطر جون عزیز بودنت..
شوکه شدی..جون عزیز؟؟ منظورش چی بود؟ تو فقط میخواستی حالش خوب بشه..
-میترسیدی به اون توهم لعنتی گوش بدم و بعد بکشمت؟؟ اره؟؟ اینقدر نسبت به دوست پسرت بی اعتماد بودی؟؟
-جیسونگ..گوش بده..
-به چی؟؟..به دروغات؟؟
هنوز هم داشت توطئه چینی میکرد..فکر میکرد هرچی میگی دروغه..درکش میکردی..اون پارانوئید خیلی روش اثر گذاشته بود..
-جیسونگ..من میخواستم خوب شی..من نمیخواستم از اون صداها رنج ببری..
اشک رو به وضوح داخل چشم هاش دیدی
-میدونی..من از اون صداها رنج نمیبردم..هیچوقت بخاطر اینکه همش تو سرم بودن اذیت نمیشدم..اما..ا..اما با کاری که تو باهام کردی و از اعتمادم سو استفاده کردی به شدت ازرده شدم..
جمله اخرش رو با فریاد و گریه تو صورتت گفت..
-تو میتونی اون بیرون باشی..اما..اما من باید تو اتاق حبس بشم..و هر 5 ساعت باید قرص هایی بخورم که از زهرمار هم بدترن..و اینا همش بخاطره توعه..
حرفی نزدی..نمیتونستی هم حرفی بزنی..نمیخواست درک کنه که همه این کارا به صلاح خودشه..
از اتاقش بیرون اومدی..نتونستی بغضت رو کنترل کنی اروم شروع به گریه کردن کردی..بعد از اینکه یکم اروم گرفتی سمت ایستگاه پرستاری رفتی..
نگاهی به پروندش انداختی..شاید الان قوانین رو نقص کرده باشی..اما ارزشش رو داره..
هانورا
تو افکارت غرق بودی ..که شیئ داخل جیب روپوش سفید رنگت به لرز درومد..
دستت رو سمت جیبت بردی و گوشیت رو از جیب در اوردی..
دوستت بود..
ایکون سبز رو فشار دادی و گوشی رو کنار گوشت قرار دادی..
-اوه..سوا..
-اونجا چطوره..همچی خوب پیش میره؟؟
همینطور که داخل راه رو قدم بر میداشتی جوابش رو دادی
-هوم..خوبه..
-خوشحالم که راضیی ..عا..راستی..به بیماری هم سر زدی؟؟
-اره..جئون سوجین..
-خب ..گزارشت رو نوشتی؟؟
تعجب کردی و سر جات وایسادی..
-گ..گذارش؟؟..چه گذارشی؟؟
دوستت از پشت تلفن از سر بی حواس بودنت صدایی از خودش در اورد و با لحن ناله گونه سرت غر زد..
-چرا اینقدر سر به هوایی؟؟..باید بعد از ملاقات با بیمارت گذارشت رو بنویسی
شوکه شدی
-اوه..رسما یادم رفته بود..
-بدو..بدو برو گذارشت رو بنویس..
باشه ایی گفتی و بعد از خدافظی گوشی رو قطع کردی..گوشی رو داخل جیب روپوشت گذاشتی و بعد سریع پا تند کردی و از همون راهی که اومدی خواستی سمت ایستگاه پرستاری بری که دستت از طرف کسی کشیده شد..
مطمئن بودی غیر از خودت کسی تو راه نیست پس..؟؟
جیغ خفه ایی از شوکی که بهت وارد شده بود کشیدی.. و بعد داخل یکی از اتاق های بیمارا کشیده شدی..
همین که داخل اتاق کشیده شدی در اتاق قفل شد و بعد به دیوار کناری در کوبیده شدی..
نگاهی به کسی که تورو وارد اتاق کرده بود انداختی..
-ج..جیس..جیسونگ..
جیسونگ نگاهی بهت انداخت ..
وای خدا..چرا دقیقا باید همچین بلایی سرم بیاد..
-به خواستت رسیدی..
-چ..چی؟؟
-دکتر شدی..
با لحن خنثیایی گفت که لرزی به تنت انداخت..
-تو به خواستت رسیدی ..اما من اینجا گیر افتادم..همش هم بخاطر توعه..
-جیسونگ..تو حالت بد بود..
فریادی زد
-حال من بد نبود..من خوب بودم..دیگه اون صدا هارو نمیشنیدم..دیگه توطئه چینی نمیکردم..
-ج..جیسونگ..
-تو من رو اینجا زندونی کردی..اون هم فقط بخاطر جون عزیز بودنت..
شوکه شدی..جون عزیز؟؟ منظورش چی بود؟ تو فقط میخواستی حالش خوب بشه..
-میترسیدی به اون توهم لعنتی گوش بدم و بعد بکشمت؟؟ اره؟؟ اینقدر نسبت به دوست پسرت بی اعتماد بودی؟؟
-جیسونگ..گوش بده..
-به چی؟؟..به دروغات؟؟
هنوز هم داشت توطئه چینی میکرد..فکر میکرد هرچی میگی دروغه..درکش میکردی..اون پارانوئید خیلی روش اثر گذاشته بود..
-جیسونگ..من میخواستم خوب شی..من نمیخواستم از اون صداها رنج ببری..
اشک رو به وضوح داخل چشم هاش دیدی
-میدونی..من از اون صداها رنج نمیبردم..هیچوقت بخاطر اینکه همش تو سرم بودن اذیت نمیشدم..اما..ا..اما با کاری که تو باهام کردی و از اعتمادم سو استفاده کردی به شدت ازرده شدم..
جمله اخرش رو با فریاد و گریه تو صورتت گفت..
-تو میتونی اون بیرون باشی..اما..اما من باید تو اتاق حبس بشم..و هر 5 ساعت باید قرص هایی بخورم که از زهرمار هم بدترن..و اینا همش بخاطره توعه..
حرفی نزدی..نمیتونستی هم حرفی بزنی..نمیخواست درک کنه که همه این کارا به صلاح خودشه..
از اتاقش بیرون اومدی..نتونستی بغضت رو کنترل کنی اروم شروع به گریه کردن کردی..بعد از اینکه یکم اروم گرفتی سمت ایستگاه پرستاری رفتی..
نگاهی به پروندش انداختی..شاید الان قوانین رو نقص کرده باشی..اما ارزشش رو داره..
هانورا
۲۱.۴k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.