عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part90

دستم رو کشیدم روی صورتم ادامه دادم:
- مشکل خانوادگی پیدا کردیم به شکل فجیع، بابام هم که توی همون لحظه شراکتش با پدرت بهم خورد؛ اصلا شرایط خوبی نداشتیم دار ر‌و ‌نداریم رو فروختیم به مدت هفت سال برای من و چهار سال برای بابام این‌ها رفتیم لندن؛ زندگیمون برگشت به روال قبلی، حتی با این کارهای کیوان یک روز به فکر انتقامش نیفتادم؛ صد‌در‌صد اگه کس غریبه‌ای جز کیوان بود، انتقام می‌گرفتم.
با سرفه کوتاه صدام رو صاف‌تر کردم:
- اون‌جا هم این‌قدر سرگرم کار و درس شدیم، همه‌ی اتفاقات تلخ رو فراموش کردیم، بابا چهار سال بعد اومدن ایران؛ ولی من برای گرفتن تخصص موندم، اتفاقی آیناز رو توی دانشگاه دیدم مشکلی براش پیش اومده بود دقیقاً شبیه مشکل پریناز، کمکش کردم باهم، هم خونه شدیم گاهی وقت‌ها، از زندگی از غربت، از تنهایی دلم می‌گرفت تنها همدم روز‌های خوب و بدم شده بود آیناز، برای هم یه مرهم بودیم؛ خانواده‌هامون الانم نمی‌دونستن اون‌جا با آیناز بودم.
گذشت، تموم شد؛ اما وابسته هم شدیم درسم که تموم شد اومدم ایران، کم‌تر سراغش رو می‌گرفتم که باز اون هم اومد ایران.
سرم رو بلند کردم آنا سرش پایین بود...
- کیوان تمام صمیمت خانوادگیمون رو از بین برد، حتی شب نامزدیمون مادرش اومده بود که اومد بهم دست داد؛ ولی...
با مکث ادامه دادم:
- انتقام نگرفتم؛ اما راضیم نیستم ببخشمشون.
چایی‌ رو تا آخر سر کشیدم.
- آنا هرچی بهت گفته دروغ بود؛ ولی تو فقط صبر کن همه چی تموم میشه خیلی زود...
از روی صندلی بلند شدم ادامه دادم:
- می‌دونم دوست نداری بیایی خونه برای همین برات توی هتل اتاق گرفتم؛ چند روزی اون‌جا باش تا آخر این ماه همه چی درست میشه، هم من برای همیشه از زندگیت میرم هم کیوانم؛ همه چی مثل سابق میشه.
سروییچ ماشین رو برداشتم گرفتم طرفش...
- ماشینم دستت باشه.
بلند شد وایستاد خواست چیزی بگه؛ دستم رو روی بینیم گرفتم:
- هیس... هیچی نمی‌خوام بشنوم، مواظب خودت باش.
بعد از گفتن حرف‌هام از کافه زدم بیرون، زیر لب زمزمه کردم:
- تموم میشه، همه چی... خیلی زود!
وارد خونه شدم توی تاریکی مطلق بود، دلم گرفته بود از این بازی‌های سرنوشت از این‌که هیچ وقت نتونی حرف دلت رو بگی...

کامنت👇 👇
دیدگاه ها (۸)

#عشق_باطعم_تلخ #part91مثل همیشه ساعت سه رسیدم خونه خسته بودم...

#عشق_باطعم_تلخ #part92به آنا مسیج دادم آدرس کافه رو هم براش ...

#عشق_باطعم_تلخ #part89دستم رو گرفت کشید.- با توهم وایستا، لج...

#عشق_باطعم_تلخ #part88توی هوای تاریک توی خیابون‌ها قدم می‌زد...

دیشب وقتی بابام امد هم من هم مامانم رو برد بیمارستان مامانم...

․·•°°º+º°°•·․𝒥𝑒💘𝓃𝑔 𝒴☯♡𝓃․·•°°º+º°°•·․

سلاممم به همگی چطورین بچها

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط