عشق باطعم تلخ part91
#عشق_باطعم_تلخ #part91
مثل همیشه ساعت سه رسیدم خونه خسته بودم؛ اما کارهای مهمتری داشتم...
توی گوشیم دنبال اسم امیر میگشتم تا که پیدا کردم، تماس رو وصل کردم.
- الو امیر؟
- الو سلام داداش پرهام، خوب هستید؟
- باید ببینمت.
خندید...
- وقتش شد بلآخره!
کشوی میز کارم رو باز کردم پاکت رو برداشتم.
- میبینمت فعلاً.
تا تماس رو قطع کردم، فرحان زنگ زد.
- فرحان کار دارم، کاری نداری قطع کن.
- اول سلام بی تربیت، دوم منم میدونم کار داری؛ جلو درم بیا بریم.
سردرگم پرسیدم:
- کجا بسلامتی؟!
خندید...
- مگه نمیری لباس دومادی رو بگیری؟
چشمهام رو هم فشار دادم.
- صبر کن دارم میام پایین...
داخل ماشین نشستم در رو محکم کوبیدم؛ فرحان ابروهاش رو داد بالا...
- سام عیلک، بریم دوماد.
پوزخندی زدم...
- عروسی در کار نیست.
با مکث با صدای آرومی گفتم:
- بهم زدیم.
همونطور که تصور میکردم خندید، قهقهه میزد.
- برو باو چی میگی؟!
خیلی سرد خیره شدم بهش...
- از اولش همه چی سوری بود، همه چی الکی بود؛ مگه خودت نمیدونستی؟ مگه خودت ازم نخواستی؟!
لبخند روی لبش خشک شد.
- پرهام چی داری میگی؟! تو...
کلافه دستش رو کشید، روی پیشونیش با دقت زل زد بهم ادامه داد:
- مگه خودت نبودی میگفتی دوستش داری؟! مگه نگفتی عاشقم میشه؟! مگه نگفتی جدا نمیشید؟!
مگه تو نبودی از دور عاشقانه نگاهش میکردی؟! مگه قرار نبود بهش بگی؟!
نفسش رو با حرص بیرون داد...
- کیوان پسر عمه مادرم و نامزد چند سال پیش پریناز و مسبب تمام مشکلاتمون بود.
فرحان شونهم رو گرفت باعث شد برگردم طرفش، سرم رو انداختم پایین...
- خب که چی؟ میخواهی تمومش کنی کیوان به خواستش برسه!
در کامنت...
مثل همیشه ساعت سه رسیدم خونه خسته بودم؛ اما کارهای مهمتری داشتم...
توی گوشیم دنبال اسم امیر میگشتم تا که پیدا کردم، تماس رو وصل کردم.
- الو امیر؟
- الو سلام داداش پرهام، خوب هستید؟
- باید ببینمت.
خندید...
- وقتش شد بلآخره!
کشوی میز کارم رو باز کردم پاکت رو برداشتم.
- میبینمت فعلاً.
تا تماس رو قطع کردم، فرحان زنگ زد.
- فرحان کار دارم، کاری نداری قطع کن.
- اول سلام بی تربیت، دوم منم میدونم کار داری؛ جلو درم بیا بریم.
سردرگم پرسیدم:
- کجا بسلامتی؟!
خندید...
- مگه نمیری لباس دومادی رو بگیری؟
چشمهام رو هم فشار دادم.
- صبر کن دارم میام پایین...
داخل ماشین نشستم در رو محکم کوبیدم؛ فرحان ابروهاش رو داد بالا...
- سام عیلک، بریم دوماد.
پوزخندی زدم...
- عروسی در کار نیست.
با مکث با صدای آرومی گفتم:
- بهم زدیم.
همونطور که تصور میکردم خندید، قهقهه میزد.
- برو باو چی میگی؟!
خیلی سرد خیره شدم بهش...
- از اولش همه چی سوری بود، همه چی الکی بود؛ مگه خودت نمیدونستی؟ مگه خودت ازم نخواستی؟!
لبخند روی لبش خشک شد.
- پرهام چی داری میگی؟! تو...
کلافه دستش رو کشید، روی پیشونیش با دقت زل زد بهم ادامه داد:
- مگه خودت نبودی میگفتی دوستش داری؟! مگه نگفتی عاشقم میشه؟! مگه نگفتی جدا نمیشید؟!
مگه تو نبودی از دور عاشقانه نگاهش میکردی؟! مگه قرار نبود بهش بگی؟!
نفسش رو با حرص بیرون داد...
- کیوان پسر عمه مادرم و نامزد چند سال پیش پریناز و مسبب تمام مشکلاتمون بود.
فرحان شونهم رو گرفت باعث شد برگردم طرفش، سرم رو انداختم پایین...
- خب که چی؟ میخواهی تمومش کنی کیوان به خواستش برسه!
در کامنت...
۶.۶k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.