گناهکار part
( گناهکار ) ۵۰ part
بعد از فهمیدن شماره اتاق به آسانسور رفت خیلی زود به همان طبقه رسید
در بین اتاق ها گشت تا اینکه پدرش را جلوی اتاقی دید با قدم های سریع سمتش رفت
آنو : سلام بابای
جیمین از روی صندلی بلند شد و روبه آنو ایستاد جیمین : اینجا چیکار میکنی دخترم مگه نباید الان خونه باشی
آنو : خوب نگرانتون شدم
جیمین : نمیشه باید بری خونه زود باش
آنو کلافه پا زد به زمین و ملتمسانه نگاهش کرد میخواست بمونه اما پدرش اجازه نمیداد تا اینکه صدای مهربان و ظریف فردی در راه رو پیچید
ات : بزار بمونه اگه دلش میخواد
هر دو به آن خانم مهربون و محترم چشم دوختند شلوار سیاه، بافت قهوه عینک های قهوه ساده بر روی چشمانش موهای پسرم اسپی بسته شده اش، لب های خشک و رنگ پریده هر دو دست تو جیب شلوار
ولی از چشم جیمین خوشگلی اش بی نهایت بود خیلی زیبا و تو چشم بود مخصوصا لب های خشک و بریده اش،
لب هاشو با زبونش تر کرد و چشم ازش برداشت
ات سمتشون قدم برداشت، مقابل آنها ایستاد دست رو موهای آنو کشید و با مهربانی گفت ات : دلت میخواد بمونی
آنو سری تکون داد ات با دیدنش یاده پسر افتاد
به شدت زن خوش قلبی بود مخصوصا در مورد بچه ها جیمین کلافه دستی لای موهایش کشید
جیمین : میرم خونه لباس عوض کنم میام
با لحن کنایه ای بیان کرد ات : برگردی هم اشکالی نداره
جیمین به خوبی متوجه طعنه عشقش شد بدون حرفی قدم برداشت و رفت ات نگاه غم انگیز اش را به آنو دوخت یکی پس از دیگری کلماتی که بیان میکرد ناراحتی و نگرانی ازش میبارید ات : میخواهی داداشتو ببینی
آنو : آره میخوام ببینمش
سمته شیشه اتاق رفت با ناراحتی دستش رو گذاشت روی شیشه آنو خیلی زود کنارش ایستاد با لحن مملو از نگارانی نجوا کرد
ات : ببین داداشتو الان حالش خوب نیست اما خیلی زود خوب میشه
آنو به خوبی به پسری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود نگاه کرد
اما صورتش رو به خوبی نمیدید اما با لحن مهربانی لب زد
آنو : خانم نگران نباشید حال پسرتون خوب میشه
ات با لبخند غمگینی روبه آنو کرد خیلی مهربون بود با ملایمتی گفت
ات : ممنونم از دلگرمیت دختر خانم
آنو : شما با بابام ازدواج کردین
بعد از فهمیدن شماره اتاق به آسانسور رفت خیلی زود به همان طبقه رسید
در بین اتاق ها گشت تا اینکه پدرش را جلوی اتاقی دید با قدم های سریع سمتش رفت
آنو : سلام بابای
جیمین از روی صندلی بلند شد و روبه آنو ایستاد جیمین : اینجا چیکار میکنی دخترم مگه نباید الان خونه باشی
آنو : خوب نگرانتون شدم
جیمین : نمیشه باید بری خونه زود باش
آنو کلافه پا زد به زمین و ملتمسانه نگاهش کرد میخواست بمونه اما پدرش اجازه نمیداد تا اینکه صدای مهربان و ظریف فردی در راه رو پیچید
ات : بزار بمونه اگه دلش میخواد
هر دو به آن خانم مهربون و محترم چشم دوختند شلوار سیاه، بافت قهوه عینک های قهوه ساده بر روی چشمانش موهای پسرم اسپی بسته شده اش، لب های خشک و رنگ پریده هر دو دست تو جیب شلوار
ولی از چشم جیمین خوشگلی اش بی نهایت بود خیلی زیبا و تو چشم بود مخصوصا لب های خشک و بریده اش،
لب هاشو با زبونش تر کرد و چشم ازش برداشت
ات سمتشون قدم برداشت، مقابل آنها ایستاد دست رو موهای آنو کشید و با مهربانی گفت ات : دلت میخواد بمونی
آنو سری تکون داد ات با دیدنش یاده پسر افتاد
به شدت زن خوش قلبی بود مخصوصا در مورد بچه ها جیمین کلافه دستی لای موهایش کشید
جیمین : میرم خونه لباس عوض کنم میام
با لحن کنایه ای بیان کرد ات : برگردی هم اشکالی نداره
جیمین به خوبی متوجه طعنه عشقش شد بدون حرفی قدم برداشت و رفت ات نگاه غم انگیز اش را به آنو دوخت یکی پس از دیگری کلماتی که بیان میکرد ناراحتی و نگرانی ازش میبارید ات : میخواهی داداشتو ببینی
آنو : آره میخوام ببینمش
سمته شیشه اتاق رفت با ناراحتی دستش رو گذاشت روی شیشه آنو خیلی زود کنارش ایستاد با لحن مملو از نگارانی نجوا کرد
ات : ببین داداشتو الان حالش خوب نیست اما خیلی زود خوب میشه
آنو به خوبی به پسری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود نگاه کرد
اما صورتش رو به خوبی نمیدید اما با لحن مهربانی لب زد
آنو : خانم نگران نباشید حال پسرتون خوب میشه
ات با لبخند غمگینی روبه آنو کرد خیلی مهربون بود با ملایمتی گفت
ات : ممنونم از دلگرمیت دختر خانم
آنو : شما با بابام ازدواج کردین
- ۹.۱k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط