فیک ۵
نگهبان :قربان زندانی فرار کرده
کوک :چی مگه حواست نبود (داد
کوک با چشمام اشاره کرد که چیزی نگه نگهبان دیگه چیزی نگفت
کوک رو به لایلا کرد و گفت
کوک :تو برو داخله اتاق اگر دوست داری نگاهی بینداز یا داخلع قصر بگرد
لایلا:باش
کوک همراه نگهبان رفت لایلا قصدش فرار کردن بود به سمت اتاق کوک رفت و دنباله کاغذ و قلم گشت
(اونا بلد بودن نوشتن ولی کاغذ نداشتن به خاطر همین روی سنگ مینوشتن )
وقتی پیدا کرد شروع کرد به نوشتن
(ببخشید کوک من باید برگردم خونه مامانم عصبی میشه شاید سری بعدی دیدمت)
دخترک سریع به سمته حیاط قصر رفت و دنباله درخت گشت
همهی درختا کوچیک بودن ولی یه درخت بزرگ اما خشک نظرشو جلب کرد
پس به سمت درخت رفت و آروم دستاشو گذاشت روی تنه درخت و شروع کرد به زمزمه کردن درخت شروع کرد به رشد کردن لایلا سریع یکی از شاخه هارو گرفت
شاخه آروم اونو به سمت پشت دیوار های قصر بود وقتی اومد پایین شاخه درختو ول کرد و شروع کرد به دویدن به سمته
ساحل وقتی رسید با دره بزرگ مواج شد چند قدم به عقب رفت و شروع کرد به دویدن وقتی به لبه رسید پرید داخل آب
و به سمت خونه رفت
کوک چند دقیقه پیش شاهد شاهکار های دخترک بود که با یه دست زدن به تنه درخت شروع کرد به شکوفه کردن درخت
کوک فهمید دخترک یک آدمه معمولی نبود
کوک تا حالا این نژاد رو ندیده بود یا بگم اصلا وجود نداشت
پسرک ارزوش بود اون درخت شکوفه بزنه بهترین کشاورزا رو آورد اما جواب نداد
مادره کوک عاشقه اون درخت گیلاس بود وقتی کوک مادرشو از دست داد همون درخت هم شروع کرد به خشک شدن
از گوشه چشمه پسرک قطره اشکی ریخت ولی سریع پاکش کرد
پسرک فهمید آفتاب داره اذیتش می کنه سریع رفت داخل
پیشه پدرش
سانگ سو
کوک :چی مگه حواست نبود (داد
کوک با چشمام اشاره کرد که چیزی نگه نگهبان دیگه چیزی نگفت
کوک رو به لایلا کرد و گفت
کوک :تو برو داخله اتاق اگر دوست داری نگاهی بینداز یا داخلع قصر بگرد
لایلا:باش
کوک همراه نگهبان رفت لایلا قصدش فرار کردن بود به سمت اتاق کوک رفت و دنباله کاغذ و قلم گشت
(اونا بلد بودن نوشتن ولی کاغذ نداشتن به خاطر همین روی سنگ مینوشتن )
وقتی پیدا کرد شروع کرد به نوشتن
(ببخشید کوک من باید برگردم خونه مامانم عصبی میشه شاید سری بعدی دیدمت)
دخترک سریع به سمته حیاط قصر رفت و دنباله درخت گشت
همهی درختا کوچیک بودن ولی یه درخت بزرگ اما خشک نظرشو جلب کرد
پس به سمت درخت رفت و آروم دستاشو گذاشت روی تنه درخت و شروع کرد به زمزمه کردن درخت شروع کرد به رشد کردن لایلا سریع یکی از شاخه هارو گرفت
شاخه آروم اونو به سمت پشت دیوار های قصر بود وقتی اومد پایین شاخه درختو ول کرد و شروع کرد به دویدن به سمته
ساحل وقتی رسید با دره بزرگ مواج شد چند قدم به عقب رفت و شروع کرد به دویدن وقتی به لبه رسید پرید داخل آب
و به سمت خونه رفت
کوک چند دقیقه پیش شاهد شاهکار های دخترک بود که با یه دست زدن به تنه درخت شروع کرد به شکوفه کردن درخت
کوک فهمید دخترک یک آدمه معمولی نبود
کوک تا حالا این نژاد رو ندیده بود یا بگم اصلا وجود نداشت
پسرک ارزوش بود اون درخت شکوفه بزنه بهترین کشاورزا رو آورد اما جواب نداد
مادره کوک عاشقه اون درخت گیلاس بود وقتی کوک مادرشو از دست داد همون درخت هم شروع کرد به خشک شدن
از گوشه چشمه پسرک قطره اشکی ریخت ولی سریع پاکش کرد
پسرک فهمید آفتاب داره اذیتش می کنه سریع رفت داخل
پیشه پدرش
سانگ سو
۲۱.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.