فیک٢۵
وقتی داشتم باهاشون آشنا می شدم باز صدای در اومد مامانم رفت در رو باز کرد یه پسره خوشتیپی اومد داخل وقتی منو با هامول دید تعجب کرد چرا؟
بعد از حرفهای عجیب غریبش پسره اومد موهای منو هانول گرفت و بردمون داخلع ماشین واقعا ترسیده بودم اما هانول ن
(از تنم نمیاد بنویسم )
داخلع اتاق بودیم دیدم هانول رفت روی تخت و نشست گریه کردن
این واقعاً همون دختره که من دیدم
همش میگفت تقصیر منه دلم براش سوخت
رفتم بغلش کردم خودمم گریه گرفته بود بعد از کلی گریه کردن
هانول کم کم خوابش برد اما من ن
بلند شدم رفتم کناره پنجره وایسادم واقعا این زندگی خیلی در حق ما داره ظلم میکنه
ساعتای سه بود دیدم یکی میخواد در رو باز کنه وقتی باز شد
دیدم کوک هست وقتی منو دید اخم کرد
بهم اشاره کرد بیام بیرون از اتاق اومد بیرون درباره در رو قفل کرد
همراهش رفتم اتاقه خودش رفتم روی تخت نشستم
بهش گفتم
هانا:چرا اینکار رو میکنی
کوک:کدوم کار
هانا:دزدیدن ما اصلا قضیه دختره رویاهام چی ؟؟
کوک:بهت میگم
بنده
کوک شروع کرد به گفته قضیه وقتی تموم شد برگشت نگاهی به هانا کرد دید خوابیده
لبخندی زد اولین باری بود که کوک از ته دل لبخند میزد
کوک نگاهی به صورته هانا کرد و با خودش گفت
کوک: مطمئنم اون توی
کوک بلند شد پتو رو انداخت روی هانا و خودش هم رفت روی تخت خوابید
لایکا خیلی کم شده 🥲
بعد از حرفهای عجیب غریبش پسره اومد موهای منو هانول گرفت و بردمون داخلع ماشین واقعا ترسیده بودم اما هانول ن
(از تنم نمیاد بنویسم )
داخلع اتاق بودیم دیدم هانول رفت روی تخت و نشست گریه کردن
این واقعاً همون دختره که من دیدم
همش میگفت تقصیر منه دلم براش سوخت
رفتم بغلش کردم خودمم گریه گرفته بود بعد از کلی گریه کردن
هانول کم کم خوابش برد اما من ن
بلند شدم رفتم کناره پنجره وایسادم واقعا این زندگی خیلی در حق ما داره ظلم میکنه
ساعتای سه بود دیدم یکی میخواد در رو باز کنه وقتی باز شد
دیدم کوک هست وقتی منو دید اخم کرد
بهم اشاره کرد بیام بیرون از اتاق اومد بیرون درباره در رو قفل کرد
همراهش رفتم اتاقه خودش رفتم روی تخت نشستم
بهش گفتم
هانا:چرا اینکار رو میکنی
کوک:کدوم کار
هانا:دزدیدن ما اصلا قضیه دختره رویاهام چی ؟؟
کوک:بهت میگم
بنده
کوک شروع کرد به گفته قضیه وقتی تموم شد برگشت نگاهی به هانا کرد دید خوابیده
لبخندی زد اولین باری بود که کوک از ته دل لبخند میزد
کوک نگاهی به صورته هانا کرد و با خودش گفت
کوک: مطمئنم اون توی
کوک بلند شد پتو رو انداخت روی هانا و خودش هم رفت روی تخت خوابید
لایکا خیلی کم شده 🥲
۳۲.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.