جانگ سو:چی شد تموم شد به این زودی
جانگ سو:چی شد تموم شد به این زودی
کوک:فرار کرد
جانگ سو:یعنی آنقدر احمقی که یه دختر از دستت فرار کرد
کوک کلافه نشست روی مبل و با عصبانیت گفت
کوک:اون یه آدمه معمولی نبود (داد
جانگ سو:چی !!!
کوک:اصلا معلوم نیست از چه نژادی هس (عصبی و کلافه
جانگ سو:مگه چیکار کرد
کوک:برو درختی که مامانم دوست باهاش چیکار کرد
جانگ سو عصبی شد فکر کرد که درخت نابود شده با عصبانیت رفت داخلع حیاط و به سمت درخت رفت وقتی دیدیش چشمام پره اشک شد بعد از سالها درخت شکوفه زده بود
کوک هم به اتاقش برگشت و نشست روی تخت وقتی نشسته بود نامه لایلا نظرشو جلب کرده بود
کوک از روی تخت بلند شد و نامه رو باز کرد با دیدنه دست خط لایلا خنده اش گرفت
دیگه نتونست نخندشو نگه داره و شروع کرد به بلند خندیدن
بعد از کمی شروع کرد به خواندن
با اینکه غلط املایی داشت ولی بازم تونستم بخونه
دخترک دروغگویی خوبی نبود و پسرک قشنگ فهمیده بود
کوک داشت با خودش حرف میزد که صدای تق تق در اومد
با حالت سرد گفت
بیا تو
خدمتکار اومد تو و گفت
خدمتکار : عالیجناب پدرتون گفته بیاین برای شام
کوک:باشه میتونی بری
کوک کمی بعد از خدمتکار رفت بیرون تا شام بخوره
بریم سراغ لایلا
دخترک با سرعت زیادی به سمت خونش حرکت میکرد چون که هوا داشت تاریک میشد و مادرش اگر میفهمید که به سمت خشکی رفته است اون را به دریای سیاه میبرد
با سرعت زیادی رسیده بود به شهر خودشون تقریباً دیگه شب شده بود به سمت قصر حرکت کرد
نگهبانان در رو برای لایلا باز کردن
لایلا با سرعت زیادی داخل قصر رفت و وقتی داشت به سمت اتاقش میرفت با صدای مادرش وایسا
ویکتوریا:کجا بودی (سرد
لایلا: سلام مامان من رفته بودم.. به سمت مزرعه دلفینها (لبخنده زورکی😁
ویکتوریا :باشه حالا بیا برو شامتو بخور
لایلا:چشم مادر
لایلا بعد از که شامشو خورد به سمت اتاقش رفت و درو بست و به سمت تختش رفت و پرید روی آن و شدت ذوق که به سمت خشکی رفته بود
لایلا در نگاه اول عاشق کوک شده بود اما چه بیفایده وقتی پسرک عاشق اون نبود
فردا روزی بود که لایلا قرار بود ملکه جدید دریا بشه
مردم منتظر این روز بودن
دخترک ذهنش مشغول فردا بود که باید مراسم تاج گذاری را اجرا کنند
همین حین چشمانش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت
(مثل من که گیج خواب دارم براتون فیک مینویسم 😂😴)
ویو کوک
ساعت ۱ بود که من بلند شدم از خواب خیلی تشنم بود به سمت پنجره اتاقم رفتم تا تنگ آب بردارم تا یه لیوان آب بخورم
در همین حین چشمم خورد به درختی که مادرم دوست داشت با گلهایی که پایینش بود که داشت نور میداد اولین باری بود که همچین گلایی میدیدم
پرواز کردن و به سمت درخت رفتم کنار درخت وایسادم و دستی به روی گلها کشیدم خیلی زیبا بودم یعنی اینا همش کار لایلا بود این دختر چه نیرویی داره این قدر زبیاهه
حالا که کلی نوشتم بی زحمت لایک کن
😁
کوک:فرار کرد
جانگ سو:یعنی آنقدر احمقی که یه دختر از دستت فرار کرد
کوک کلافه نشست روی مبل و با عصبانیت گفت
کوک:اون یه آدمه معمولی نبود (داد
جانگ سو:چی !!!
کوک:اصلا معلوم نیست از چه نژادی هس (عصبی و کلافه
جانگ سو:مگه چیکار کرد
کوک:برو درختی که مامانم دوست باهاش چیکار کرد
جانگ سو عصبی شد فکر کرد که درخت نابود شده با عصبانیت رفت داخلع حیاط و به سمت درخت رفت وقتی دیدیش چشمام پره اشک شد بعد از سالها درخت شکوفه زده بود
کوک هم به اتاقش برگشت و نشست روی تخت وقتی نشسته بود نامه لایلا نظرشو جلب کرده بود
کوک از روی تخت بلند شد و نامه رو باز کرد با دیدنه دست خط لایلا خنده اش گرفت
دیگه نتونست نخندشو نگه داره و شروع کرد به بلند خندیدن
بعد از کمی شروع کرد به خواندن
با اینکه غلط املایی داشت ولی بازم تونستم بخونه
دخترک دروغگویی خوبی نبود و پسرک قشنگ فهمیده بود
کوک داشت با خودش حرف میزد که صدای تق تق در اومد
با حالت سرد گفت
بیا تو
خدمتکار اومد تو و گفت
خدمتکار : عالیجناب پدرتون گفته بیاین برای شام
کوک:باشه میتونی بری
کوک کمی بعد از خدمتکار رفت بیرون تا شام بخوره
بریم سراغ لایلا
دخترک با سرعت زیادی به سمت خونش حرکت میکرد چون که هوا داشت تاریک میشد و مادرش اگر میفهمید که به سمت خشکی رفته است اون را به دریای سیاه میبرد
با سرعت زیادی رسیده بود به شهر خودشون تقریباً دیگه شب شده بود به سمت قصر حرکت کرد
نگهبانان در رو برای لایلا باز کردن
لایلا با سرعت زیادی داخل قصر رفت و وقتی داشت به سمت اتاقش میرفت با صدای مادرش وایسا
ویکتوریا:کجا بودی (سرد
لایلا: سلام مامان من رفته بودم.. به سمت مزرعه دلفینها (لبخنده زورکی😁
ویکتوریا :باشه حالا بیا برو شامتو بخور
لایلا:چشم مادر
لایلا بعد از که شامشو خورد به سمت اتاقش رفت و درو بست و به سمت تختش رفت و پرید روی آن و شدت ذوق که به سمت خشکی رفته بود
لایلا در نگاه اول عاشق کوک شده بود اما چه بیفایده وقتی پسرک عاشق اون نبود
فردا روزی بود که لایلا قرار بود ملکه جدید دریا بشه
مردم منتظر این روز بودن
دخترک ذهنش مشغول فردا بود که باید مراسم تاج گذاری را اجرا کنند
همین حین چشمانش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت
(مثل من که گیج خواب دارم براتون فیک مینویسم 😂😴)
ویو کوک
ساعت ۱ بود که من بلند شدم از خواب خیلی تشنم بود به سمت پنجره اتاقم رفتم تا تنگ آب بردارم تا یه لیوان آب بخورم
در همین حین چشمم خورد به درختی که مادرم دوست داشت با گلهایی که پایینش بود که داشت نور میداد اولین باری بود که همچین گلایی میدیدم
پرواز کردن و به سمت درخت رفتم کنار درخت وایسادم و دستی به روی گلها کشیدم خیلی زیبا بودم یعنی اینا همش کار لایلا بود این دختر چه نیرویی داره این قدر زبیاهه
حالا که کلی نوشتم بی زحمت لایک کن
😁
۱۸.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.