وقتی بیدار شدم با یاد آوری این که شوگا پیشم نیست حالم گرف
وقتی بیدار شدم با یاد آوری این که شوگا پیشم نیست حالم گرفته شد خواستم دوباره بزنم زیر گریه که در باز شد
(علامت خدمتکار*)
*صبح بخیر خانوم
ا.ت:صبح بخیر چیزی شده؟
*خیر چیزی نشده گفتند برای صبحانه صداتون کنم
ا.ت:هوم باشه راستی...
*بفرمایید
ا.ت:میشه لطفا انقدر رسمی حرف نزنی فکر کن دوستتم الان که دیگه شوگا نیست
*اخه...
ا.ت:آخه نداره که
*چشم...چیزه یعنی باشه
لبخندی بهش زدم اون هم تعظیم کرد و رفت منم پاشدم دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین که رایا اومد پیشم
رایا:واو دختر نگفته بودی همچین بدنی داری هااا(ا.ت هنوز همون لباس خوابه تنشه)
ا.ت:تو هم نگفتی انقدر هیزی هااا(خنده)
رایا:یااا(خنده)
ا.ت:چیه مگه دروغ میگم
رایا:من بعدا به حساب تو میرسم حالا فعلا بیا غذات رو بخور
ا.ت:چشم(خنده)
من رفتم سر میز که خدمتکارا با کلی غذا اومد پیشم و غذا ها رو روی میز چیدن
ا.ت:یااا من این همه غذا رو چجوری بخورم
*دستور اربابه(بچه ها کل خدمتکار ها رو با این علامت*نشون میدم)
ا.ت:اوففف
خدمتکار ها به همراه رایا رفتن سر یک میز کوچولو تر که برای خدمتکار ها بود و شروع کردن به خوردن غذا منم تک و تنها نشسته بود سر یک میز غول پیکر اوف اصلا غذا تنهایی حال نمیده برگشتم سمت خدمتکارا و گفتم
ا.ت:اممم میشه لطفا بیاید اینجا با من صبحانه بخورید(معصوم)
همشون تعجب کردن حتی رایا اما خوشحالی رو میشد از چشماشون دید
رایا:آخه ا.ت...
ا.ت:لطفا(خیلی خیلی معصوم)
رایا با دیدن چشم های تیله ایم کم آورد و گفت
رایا:ب...باشه
هما ی خدمتکار ها با خوشحالی اومد سر میز و شروع کردن به خوردن
(بعد از صبحانه)
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که...
شرط رو نرسوندید ولی بازم دلم نیومد نزارم بعد بگید چرا فیک تموم نمیشه]:
(علامت خدمتکار*)
*صبح بخیر خانوم
ا.ت:صبح بخیر چیزی شده؟
*خیر چیزی نشده گفتند برای صبحانه صداتون کنم
ا.ت:هوم باشه راستی...
*بفرمایید
ا.ت:میشه لطفا انقدر رسمی حرف نزنی فکر کن دوستتم الان که دیگه شوگا نیست
*اخه...
ا.ت:آخه نداره که
*چشم...چیزه یعنی باشه
لبخندی بهش زدم اون هم تعظیم کرد و رفت منم پاشدم دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین که رایا اومد پیشم
رایا:واو دختر نگفته بودی همچین بدنی داری هااا(ا.ت هنوز همون لباس خوابه تنشه)
ا.ت:تو هم نگفتی انقدر هیزی هااا(خنده)
رایا:یااا(خنده)
ا.ت:چیه مگه دروغ میگم
رایا:من بعدا به حساب تو میرسم حالا فعلا بیا غذات رو بخور
ا.ت:چشم(خنده)
من رفتم سر میز که خدمتکارا با کلی غذا اومد پیشم و غذا ها رو روی میز چیدن
ا.ت:یااا من این همه غذا رو چجوری بخورم
*دستور اربابه(بچه ها کل خدمتکار ها رو با این علامت*نشون میدم)
ا.ت:اوففف
خدمتکار ها به همراه رایا رفتن سر یک میز کوچولو تر که برای خدمتکار ها بود و شروع کردن به خوردن غذا منم تک و تنها نشسته بود سر یک میز غول پیکر اوف اصلا غذا تنهایی حال نمیده برگشتم سمت خدمتکارا و گفتم
ا.ت:اممم میشه لطفا بیاید اینجا با من صبحانه بخورید(معصوم)
همشون تعجب کردن حتی رایا اما خوشحالی رو میشد از چشماشون دید
رایا:آخه ا.ت...
ا.ت:لطفا(خیلی خیلی معصوم)
رایا با دیدن چشم های تیله ایم کم آورد و گفت
رایا:ب...باشه
هما ی خدمتکار ها با خوشحالی اومد سر میز و شروع کردن به خوردن
(بعد از صبحانه)
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که...
شرط رو نرسوندید ولی بازم دلم نیومد نزارم بعد بگید چرا فیک تموم نمیشه]:
۷.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.