❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
بعد رو به من که بهت زده به کوک نگاه میکردم گفت: یاقوت کبود اون جعبه رو بیار.
با پت پت گفتم: اونـ... اون چرا اومده؟ سیترا از حضور مردا تو عمارتش متنفره... نکنه فکر کنه من راهش دادم... من فقط یدونه کلیه دارم!
یونگی لبخند لثه ای جذابی زد: نگران نباش، جواب سیترا رو من میدم.
کوک با اخم گفت: کی جرعت کرده سیترا رو زخمی کنه؟
دنبالشون از پله ها رفتم بالا: نمیدونم ولی گفت که باعث و بانیش تو آتیش سوخته!
آیو با حرص گفت: سوخته؟ سوختن اصلا یه مجازات کافی نیست!
بعد تقه ای به در زد و وارد شد.
دنبالش ما هم رفتیم داخل!
با دیدن سیترا که فقط یه سوتین مشکی توری و یه شلوار مشکی پاش بود شوکه شدم!
موهای لخت و خیسش نشون میداد دوش گرفته و خون قرمز رو بازوش با بدن بلوری و سفیدش تضاد خیره کننده ای ایجاد میکرد!
سیترا به محض دیدن کوک اخم غلیظی کرد: یادم نمیاد اجازه داده باشم هر وقت دلت میخاد بیای به عمارتم، گورتو گم کن!
کوک اما با دیدن بدن سفید و خوشتراش سیترا لیسی به ابش زد و زیرلب فاکی زمزمه کرد!
یونگی: من اوردمش، با این مخ تاب برداشته اش نمیتونم تنهاش بزارم وگرنه همه میفهمن حافظه اش رو از دست داده.
سیترا خواست چیزی بگه که ایو محکم بغلش کرد: همش یه روز تنهات گذاشتم و زخمی شدی، چجوری تنهات بزارم؟
سیترا اروم شد و لبخند محوی زد.
بازوی سالمش رو دور کمر ایو حلقه کرد و با قدرت زیادش از رو زمین بلندش کرد و گردنش رو بوسید: نگران من نباش بیبی گرل!
یونگی جعبه رو از دست من گرفت و با حسادت گفت: هی زنم رو بزار زمین و نبوسش!
سیترا و ایو همزمان گفتن: زن؟!
ایو پوزخند زد: مگه تو خوابت ببینی!
یونگی منظور دار نگاهش کرد: خواب؟ منظورت کدوم شب هاتمونه عزیزم؟
ایو به سرعت مثل یه گوجه شد و من و سیترا ناخاسته خندیدیم.
سیترا: خوشحالم که انقدر همو دوست دارین!
در کمال تعجب کوک عصبی شد: الان وقت لاس زدنه هیونگ؟ نمیبینی خون زیادی از دست داده؟ ببین چقدر رنگش پریده!
بی توجه به نگاه حیرت زده ما، به سمت سیترا رفت، یه دستش رو زیر زانو و دست دیگه اش رو زیر گردنش گذاشت و با یه حرکت بغلش کرد!
انگار نه انگار سیترا یه دختر 180 سانتی با بدن ورزیده است!
مثل پرکاه بلندش کرد و گذاشتش رو تختش: نباید سرپا بمونی لاو، ضعف میکنی!
جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و چند برگ جدا کرد و گذاشت رو بازوی زخمی سیترا.
با دلسوزی گفت: خیلی درد داری؟
سیترا رسما لال شده بود و با چشمایی مات به کوک نگاه میکرد! وضعیت ما هم بهتر نبود! باورم نمیشد این مرد جنتلمن همون جونگکوکی باشه که روز اول دیدم!
.... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا )
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
بعد رو به من که بهت زده به کوک نگاه میکردم گفت: یاقوت کبود اون جعبه رو بیار.
با پت پت گفتم: اونـ... اون چرا اومده؟ سیترا از حضور مردا تو عمارتش متنفره... نکنه فکر کنه من راهش دادم... من فقط یدونه کلیه دارم!
یونگی لبخند لثه ای جذابی زد: نگران نباش، جواب سیترا رو من میدم.
کوک با اخم گفت: کی جرعت کرده سیترا رو زخمی کنه؟
دنبالشون از پله ها رفتم بالا: نمیدونم ولی گفت که باعث و بانیش تو آتیش سوخته!
آیو با حرص گفت: سوخته؟ سوختن اصلا یه مجازات کافی نیست!
بعد تقه ای به در زد و وارد شد.
دنبالش ما هم رفتیم داخل!
با دیدن سیترا که فقط یه سوتین مشکی توری و یه شلوار مشکی پاش بود شوکه شدم!
موهای لخت و خیسش نشون میداد دوش گرفته و خون قرمز رو بازوش با بدن بلوری و سفیدش تضاد خیره کننده ای ایجاد میکرد!
سیترا به محض دیدن کوک اخم غلیظی کرد: یادم نمیاد اجازه داده باشم هر وقت دلت میخاد بیای به عمارتم، گورتو گم کن!
کوک اما با دیدن بدن سفید و خوشتراش سیترا لیسی به ابش زد و زیرلب فاکی زمزمه کرد!
یونگی: من اوردمش، با این مخ تاب برداشته اش نمیتونم تنهاش بزارم وگرنه همه میفهمن حافظه اش رو از دست داده.
سیترا خواست چیزی بگه که ایو محکم بغلش کرد: همش یه روز تنهات گذاشتم و زخمی شدی، چجوری تنهات بزارم؟
سیترا اروم شد و لبخند محوی زد.
بازوی سالمش رو دور کمر ایو حلقه کرد و با قدرت زیادش از رو زمین بلندش کرد و گردنش رو بوسید: نگران من نباش بیبی گرل!
یونگی جعبه رو از دست من گرفت و با حسادت گفت: هی زنم رو بزار زمین و نبوسش!
سیترا و ایو همزمان گفتن: زن؟!
ایو پوزخند زد: مگه تو خوابت ببینی!
یونگی منظور دار نگاهش کرد: خواب؟ منظورت کدوم شب هاتمونه عزیزم؟
ایو به سرعت مثل یه گوجه شد و من و سیترا ناخاسته خندیدیم.
سیترا: خوشحالم که انقدر همو دوست دارین!
در کمال تعجب کوک عصبی شد: الان وقت لاس زدنه هیونگ؟ نمیبینی خون زیادی از دست داده؟ ببین چقدر رنگش پریده!
بی توجه به نگاه حیرت زده ما، به سمت سیترا رفت، یه دستش رو زیر زانو و دست دیگه اش رو زیر گردنش گذاشت و با یه حرکت بغلش کرد!
انگار نه انگار سیترا یه دختر 180 سانتی با بدن ورزیده است!
مثل پرکاه بلندش کرد و گذاشتش رو تختش: نباید سرپا بمونی لاو، ضعف میکنی!
جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و چند برگ جدا کرد و گذاشت رو بازوی زخمی سیترا.
با دلسوزی گفت: خیلی درد داری؟
سیترا رسما لال شده بود و با چشمایی مات به کوک نگاه میکرد! وضعیت ما هم بهتر نبود! باورم نمیشد این مرد جنتلمن همون جونگکوکی باشه که روز اول دیدم!
.... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا )
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۱۵.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.