"Devastating retaliation"
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part92
من: باشه الان زنگ میزنم.
سیترا به جیبش اشاره کرد: گوشیم تو جییمه.
گوشی رو برداشتم.
سیترا رفت تو اتاقش و من شماره یونگی رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق جواب داد: فکر کنم توافق کردیم دیگه کاری به کار هم نداشته باشیم!
لحن بمش دورگه و خابالود بود.
لبم رو خیس کردم: یونگیا، هرچه زودتر به بلک وولف بیا، سیترا تیر خورده!
صداش متعجب شد: چی؟ کدوم حرمزاده ای جرعت کرده سیترا رو زخمی کنه؟
من: نمیدونم فقط خواهش میکنم زودتر بیا.
یونگی: الان خودم رو میرسونم.
گوشی رو قطع کردم.
شاید یونگی وانمود میکرد با سیترا دشمنه، اما معلوم بود ته قلبش سیترا رو ابجی کوچولوی خودش میبینه!
از پله ها رفتم پایین: لارا، اینجا چه خبره؟ الفاجم رو کی زخمی کرده؟
لارا با ناراحتی گفت: رفته بودیم یه محموله قاچاق دختر رو نجات بدیم که اینجوری شد، نجاتشون دادیم اما غافلگیرمون کردن و آلفاجم موند تا حواسشون رو پرت کنه، ماهم دخترا رو فراری دادیم!
اخم کردم: مگه کار ما هم قاچاق نیست، پس چرا پلیس بازی دراوردین؟
لیسا با دستمال صورتش رو که قطره های خون روش بود پاک کرد: آلفاجم نمیزاره کسی دختر قاچاق کنه، اون خیلی به دخترا اهمیت میده!
نفسم رو دادم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم: کس دیگه ای هم آسیب دیده؟
یکی از دخترا که موهای چتری داشت جواب داد: من پام ضرب دیده.
من: نگران نباش یونگی داره میاد و حتما معاینه ات میکنه.
در همین حین در عمارت باز شد و مرا اومد تو.
کت شلوار تنش بود و بهش نمی اومد با سیترا اینا تو ماموریت بوده باشه.
به محض دیدنم اومد سمتم: والری من پرواز دارم و خیلی دیرم شده، باید برگردم به کشورم، لطفا به سیترا خبر بده.
سرم رو تکون دادم: باشه میگم، سفر به سلامت!
لبخند زد: به امید دیدار دخترا.
بعد از عمارت زد بیرون.
ببعد از رفتن اون، حدودا 10 دقیقه بعد در عمارت باز شد و یونگی، ایو و کوک وارد شدن.
ایو با عصبانیت به لارا حمله کرد: توی عوضی نباید میزاشتی سیترا آسیب ببینه!
یونگی آیو رو از لارا جدا کرد: اروم باش عزیزم، بیا بریم پیش سیترا.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر
#Part92
من: باشه الان زنگ میزنم.
سیترا به جیبش اشاره کرد: گوشیم تو جییمه.
گوشی رو برداشتم.
سیترا رفت تو اتاقش و من شماره یونگی رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق جواب داد: فکر کنم توافق کردیم دیگه کاری به کار هم نداشته باشیم!
لحن بمش دورگه و خابالود بود.
لبم رو خیس کردم: یونگیا، هرچه زودتر به بلک وولف بیا، سیترا تیر خورده!
صداش متعجب شد: چی؟ کدوم حرمزاده ای جرعت کرده سیترا رو زخمی کنه؟
من: نمیدونم فقط خواهش میکنم زودتر بیا.
یونگی: الان خودم رو میرسونم.
گوشی رو قطع کردم.
شاید یونگی وانمود میکرد با سیترا دشمنه، اما معلوم بود ته قلبش سیترا رو ابجی کوچولوی خودش میبینه!
از پله ها رفتم پایین: لارا، اینجا چه خبره؟ الفاجم رو کی زخمی کرده؟
لارا با ناراحتی گفت: رفته بودیم یه محموله قاچاق دختر رو نجات بدیم که اینجوری شد، نجاتشون دادیم اما غافلگیرمون کردن و آلفاجم موند تا حواسشون رو پرت کنه، ماهم دخترا رو فراری دادیم!
اخم کردم: مگه کار ما هم قاچاق نیست، پس چرا پلیس بازی دراوردین؟
لیسا با دستمال صورتش رو که قطره های خون روش بود پاک کرد: آلفاجم نمیزاره کسی دختر قاچاق کنه، اون خیلی به دخترا اهمیت میده!
نفسم رو دادم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم: کس دیگه ای هم آسیب دیده؟
یکی از دخترا که موهای چتری داشت جواب داد: من پام ضرب دیده.
من: نگران نباش یونگی داره میاد و حتما معاینه ات میکنه.
در همین حین در عمارت باز شد و مرا اومد تو.
کت شلوار تنش بود و بهش نمی اومد با سیترا اینا تو ماموریت بوده باشه.
به محض دیدنم اومد سمتم: والری من پرواز دارم و خیلی دیرم شده، باید برگردم به کشورم، لطفا به سیترا خبر بده.
سرم رو تکون دادم: باشه میگم، سفر به سلامت!
لبخند زد: به امید دیدار دخترا.
بعد از عمارت زد بیرون.
ببعد از رفتن اون، حدودا 10 دقیقه بعد در عمارت باز شد و یونگی، ایو و کوک وارد شدن.
ایو با عصبانیت به لارا حمله کرد: توی عوضی نباید میزاشتی سیترا آسیب ببینه!
یونگی آیو رو از لارا جدا کرد: اروم باش عزیزم، بیا بریم پیش سیترا.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۵.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.