پارت¹³
پارت¹³
فصل دوم
.......................................
حرفمو گوش نداد عصبی رفتم دستشو گرفتم و هولش دادم تو حموم درو محکم گرفتم
؛؛ تا دوش نگیری درو باز نمیکنم !
صدایی ازش نمیومد ولی بعد چند دقیقه صدایه دوش اب اومد دستگیره رو ول کردم و رو تخت دراز کشیدم بالشت و پتوش بویه خودش رو میداد ناخواگاه چشمام رو بستم و بالشت رو با تمام وجودم بو کردم دلم براش تنگ شده بود ...واسا ببینم دارم چیکار میکنم؟ مگه فراموشش نکردی؟بلند شدم از رو تخت و خواستم برم بیرون که یهو جونگ کوک اومد بیرون و خوردم بهش .. برایه اینکه نیوفتم دستاشو پشت کمرم گذاشت شکه بهش نگاه کردم و با لکنت گفتم
؛؛ چیز .. م .. من میخوا ... میخواستم چیز کنم ... اها برم بیرون تو لباس بپوش
هیچ حرکتی نکرد حتی دستشم بر نداشت سرشو اورد جلو و بغل گوشم پچ پچ کرد
_ شاید نتونم مثل قبل داشته باشمت اما این به این دلیل نیست که تسلیم میشم
بعدم بوسه ای به گردنم زد و ولم کرد سریع از اتاق بیرون اومدم و دستمو گذاشتم رو قلبم که اروم و قرار نداشت ... من چم شده انگار دوباره دارم بهش علاقه مند میشم ولی نباید این اتفاق بیوفته نمیخوام بازم سختی بکشم .. سر تکون دادم و رفتم تو اتاقم و سمت پنجره ای که از دیشب باز بود رفتم نفس عمیق کشیدم و یخورده اروم شدم ... عجیب بود ولی امروز به نظر روز خوبی میومد برام ............. یه یک ساعتی رو تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم کاری کنم از جونگ کوک منتفر بمونم
_ یونااا .. بیا غذا بخوریم
بلند شدم به تاج تخت تکیه دادمو پاهامو جم کردم تو خودم
؛؛ نمیخورم
در باز شد قیافه اخمالویه کوک از پشت در نمایان شد اهمیتی ندادم و سرمو رو پاهام گذاشتم به پنجره خیره شدم
_ باز داری لج میکنی ؟
؛؛ نه
_ پس پاشو بیا
؛؛ نمیخوام .. فقط تنهام بزار
_ یاااا اینقدر لجباز نباش بیابریم غذا بخوریم صبحانم که نخوردی از دیروز که اومدی حتی ابم نخوردی
؛؛ اب نمیخورم .. غذا نمیخورم .. حموم نمیرم .. دسشویی نمیرم و از این تختم پایین نمیام .. راحتم بزار
صدایه پاش میومد انگار به تخت نزدیک شده ولی کوچیک ترین عکس العملی نشون ندادم
_ نمیای نه؟
؛؛ نه
_ اوکی خودت خواستی !
نفهمیدم منظورش چیه و اهمیت ندادم تا اینکه از رو تخت بلندم کرد برد پایین و به زور نشوندم سر میز با اخم نگام میکرد منم با اخم نگاش میکردم
_ خوب حالا چی میگی ؟ اومدی پایین که !
؛؛ اگه پام پیچ نخورده بود حتی نمیتونستی وارد اتاق بشی
_ وای ترسیدم ! .. غذاتو بخور
شونمو انداختم بالا و دست به سینه نشستم با چشمش بهم فهموند اگه غذا نخورم به زور به خوردم میده زورم میومد ولی شروع کردم غذا خوردن ..... بعد از تموم کردن غذا رفتم رو مبل نشستم خیلی حرصی شده بودم بخاطر این زور گفتنش خیلی زورم اومده بود احساس میکردم دارم منفجر میشم
فصل دوم
.......................................
حرفمو گوش نداد عصبی رفتم دستشو گرفتم و هولش دادم تو حموم درو محکم گرفتم
؛؛ تا دوش نگیری درو باز نمیکنم !
صدایی ازش نمیومد ولی بعد چند دقیقه صدایه دوش اب اومد دستگیره رو ول کردم و رو تخت دراز کشیدم بالشت و پتوش بویه خودش رو میداد ناخواگاه چشمام رو بستم و بالشت رو با تمام وجودم بو کردم دلم براش تنگ شده بود ...واسا ببینم دارم چیکار میکنم؟ مگه فراموشش نکردی؟بلند شدم از رو تخت و خواستم برم بیرون که یهو جونگ کوک اومد بیرون و خوردم بهش .. برایه اینکه نیوفتم دستاشو پشت کمرم گذاشت شکه بهش نگاه کردم و با لکنت گفتم
؛؛ چیز .. م .. من میخوا ... میخواستم چیز کنم ... اها برم بیرون تو لباس بپوش
هیچ حرکتی نکرد حتی دستشم بر نداشت سرشو اورد جلو و بغل گوشم پچ پچ کرد
_ شاید نتونم مثل قبل داشته باشمت اما این به این دلیل نیست که تسلیم میشم
بعدم بوسه ای به گردنم زد و ولم کرد سریع از اتاق بیرون اومدم و دستمو گذاشتم رو قلبم که اروم و قرار نداشت ... من چم شده انگار دوباره دارم بهش علاقه مند میشم ولی نباید این اتفاق بیوفته نمیخوام بازم سختی بکشم .. سر تکون دادم و رفتم تو اتاقم و سمت پنجره ای که از دیشب باز بود رفتم نفس عمیق کشیدم و یخورده اروم شدم ... عجیب بود ولی امروز به نظر روز خوبی میومد برام ............. یه یک ساعتی رو تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم کاری کنم از جونگ کوک منتفر بمونم
_ یونااا .. بیا غذا بخوریم
بلند شدم به تاج تخت تکیه دادمو پاهامو جم کردم تو خودم
؛؛ نمیخورم
در باز شد قیافه اخمالویه کوک از پشت در نمایان شد اهمیتی ندادم و سرمو رو پاهام گذاشتم به پنجره خیره شدم
_ باز داری لج میکنی ؟
؛؛ نه
_ پس پاشو بیا
؛؛ نمیخوام .. فقط تنهام بزار
_ یاااا اینقدر لجباز نباش بیابریم غذا بخوریم صبحانم که نخوردی از دیروز که اومدی حتی ابم نخوردی
؛؛ اب نمیخورم .. غذا نمیخورم .. حموم نمیرم .. دسشویی نمیرم و از این تختم پایین نمیام .. راحتم بزار
صدایه پاش میومد انگار به تخت نزدیک شده ولی کوچیک ترین عکس العملی نشون ندادم
_ نمیای نه؟
؛؛ نه
_ اوکی خودت خواستی !
نفهمیدم منظورش چیه و اهمیت ندادم تا اینکه از رو تخت بلندم کرد برد پایین و به زور نشوندم سر میز با اخم نگام میکرد منم با اخم نگاش میکردم
_ خوب حالا چی میگی ؟ اومدی پایین که !
؛؛ اگه پام پیچ نخورده بود حتی نمیتونستی وارد اتاق بشی
_ وای ترسیدم ! .. غذاتو بخور
شونمو انداختم بالا و دست به سینه نشستم با چشمش بهم فهموند اگه غذا نخورم به زور به خوردم میده زورم میومد ولی شروع کردم غذا خوردن ..... بعد از تموم کردن غذا رفتم رو مبل نشستم خیلی حرصی شده بودم بخاطر این زور گفتنش خیلی زورم اومده بود احساس میکردم دارم منفجر میشم
۳.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.