کنجکاویp
کنجکاوی"p¹⁶"
خسته شده بود. تا کی باید یکجا مینشست و به سوالات مزخرف دیگران جواب میداد؟
که پسری نزدیک الیزا شد و روی صندلی کنار او نشست.
"افتخار آشنایی با خانم جذابی مثل شمارو دارم؟"
الیزا مکث کرد. نمیدانست چه جوابی باید بدهد.
"نه":kook
"جئون انقدر خسیس نباش.. بزار ماهم از چیزایی که داری استفاده کنیم.."
"ببخشید مگه من عروسکم؟؟":Eliza
لحظهای به یاد خودش افتاد. بله.. عروسک بود.. اما نه الان!!
"اوو... بهتون برخورد؟ ولی چه صدایی زیبایی دارید بانو"
میخواست چیزی بگوید که جئون بلند شد، یقه پسر را گرفت و بلندش کرد.
"گمشو رابرت. نمیدونی اموال جئون مال خودشهو به کسی نمیدتش؟؟ اگه نمیدونستی بهتره الان بفهمی!! تو حتی حق فکر کردن به اموال منو نداری!":kook
فشار دستانی که از شدت خشم رگهایش بیرون زده بود را روی گردن پسر بیشتر کرد، پسر روی دست جئون میزد تا ولش کند که لحظاتی بعد به گوشهای از سالن پرتاب شد. همه دورشان جمع شده بودند. دوباره به سمت پسر برگشت و شروع به زدنش کرد که ناگهان الیزا از میان جمعیت رد شد، خودش را به جونگکوک رساند، دستش را روی شانهاش رساند، جونگکوک برگشت و با صورت درهم جمع شده الیزا مواجه شد. دست از سر پسر برداشت. دستان پر قدرتش را روی بازوهای ظریف دختر گذاشت. به چِشمانش نگاه کردو با نگاهی نگران گفت:
"الیزا؟ خوبی؟؟":kook
الیزا که صورتش درهم رفته بود دهان باز کرد.
"میشه... اه.. بریم خونه؟؟":Eliza
"باشه. لباستو بپوش. میریم خونه.":kook
'داخل ماشین'
بیاراده نگران شده بود. طوری که انگار دست خودش نباشد. اما شاید زیاده روی کرده بود... نه؟
"الیزا میتونی بگی مشکلت چیه؟":kook
الیزا که همچنان دستش روی شکمش بود گفت:
"هیچی.. اه":Eliza
جئون که خسته شده بود ازبس این سوال را پرسیده بود گفت:
"بگو دیگه لعنتی.. چته؟؟":Eliza
خسته شده بود. تا کی باید یکجا مینشست و به سوالات مزخرف دیگران جواب میداد؟
که پسری نزدیک الیزا شد و روی صندلی کنار او نشست.
"افتخار آشنایی با خانم جذابی مثل شمارو دارم؟"
الیزا مکث کرد. نمیدانست چه جوابی باید بدهد.
"نه":kook
"جئون انقدر خسیس نباش.. بزار ماهم از چیزایی که داری استفاده کنیم.."
"ببخشید مگه من عروسکم؟؟":Eliza
لحظهای به یاد خودش افتاد. بله.. عروسک بود.. اما نه الان!!
"اوو... بهتون برخورد؟ ولی چه صدایی زیبایی دارید بانو"
میخواست چیزی بگوید که جئون بلند شد، یقه پسر را گرفت و بلندش کرد.
"گمشو رابرت. نمیدونی اموال جئون مال خودشهو به کسی نمیدتش؟؟ اگه نمیدونستی بهتره الان بفهمی!! تو حتی حق فکر کردن به اموال منو نداری!":kook
فشار دستانی که از شدت خشم رگهایش بیرون زده بود را روی گردن پسر بیشتر کرد، پسر روی دست جئون میزد تا ولش کند که لحظاتی بعد به گوشهای از سالن پرتاب شد. همه دورشان جمع شده بودند. دوباره به سمت پسر برگشت و شروع به زدنش کرد که ناگهان الیزا از میان جمعیت رد شد، خودش را به جونگکوک رساند، دستش را روی شانهاش رساند، جونگکوک برگشت و با صورت درهم جمع شده الیزا مواجه شد. دست از سر پسر برداشت. دستان پر قدرتش را روی بازوهای ظریف دختر گذاشت. به چِشمانش نگاه کردو با نگاهی نگران گفت:
"الیزا؟ خوبی؟؟":kook
الیزا که صورتش درهم رفته بود دهان باز کرد.
"میشه... اه.. بریم خونه؟؟":Eliza
"باشه. لباستو بپوش. میریم خونه.":kook
'داخل ماشین'
بیاراده نگران شده بود. طوری که انگار دست خودش نباشد. اما شاید زیاده روی کرده بود... نه؟
"الیزا میتونی بگی مشکلت چیه؟":kook
الیزا که همچنان دستش روی شکمش بود گفت:
"هیچی.. اه":Eliza
جئون که خسته شده بود ازبس این سوال را پرسیده بود گفت:
"بگو دیگه لعنتی.. چته؟؟":Eliza
- ۱۸.۲k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط