کنجکاویp
کنجکاوی"p¹⁸"
"نه. چه اتفاقی؟":Eliza
جئون نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره به راهش ادامه داد. در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد. لباس هایش را با لباس راحتی عوض کرد، رفت و روی صندلی نشست. دستش را درون موهایش فرو برد و فکر کرد.
"این همه نگرانی برای چی بود؟ آره... اون واقعا چیز خاصی نگفت.. اون فقط گفت میشه بریم خونه؟ و منم بدون هیج مخالفتی قبول کردم. شاید.. چون خیلی نگران بودم... نگران اون؟...":kook
....
'فردا ⁶ صبح'
لباس هایش عوض کرد و از اتاق خارج شد. از پلهها پایین آمد و به سمت آماندا رفت.
"صبح بخیر"
"صبح توهم بخیر. چرا هیچ کسی نیست؟":Eliza
"ساعت شیشه صبحه"
"منطقی بود.. من چیکار کنم؟":Eliza
"امروز تو باید غذا درست کنی"
"اوه.. باشه":Eliza
الیزا رفت تا مواد مورد نیاز برای غذارا بردارد اما صدایی باعث متوقف شدن الیزا شد.
"صبح بخیر ارباب"
الیزا برگشت و با چهره جئون که به او چشم دوخته بود مواجه شد.
"صبحتون بخیر":Eliza
"صبح بخیر. صبحونه آمادست؟":kook
"بله. شما بفرمایید بشینید الان براتون میارم"
"هوم":kook
رفت و روی میز نشست که آماندا به الیزا گفت:
"الیزا بیا اینارو برای ارباب ببر"
"چرا من؟ مگه نگفتی غذا درست کنم؟":Eliza
"نمیمیری که! بیا اینارو ببر من اینجارو مرتب کنم"
"باشه":Eliza
رفت و یک سینی برداشت. غذاهارا داخل سینی گذاشت و به سمت میز رفت. سینی را روی میز گذاشت و شروع به چیدن وسایل روی میز کرد.
"چیز دیگهای نیاز ندارید؟":Eliza
"نه. میتونی بری":kook
دور شد و دوباره به سمت آشپز خانه قدم برداشت. دوباره شروع به برداشتن وسایل مورد نیاز برای درست کردن غذا کرد. چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن در بلند شد. دقیقا چند ثانیه بعد از اینکه جئون از امارت خارج شد، آماندا رو کرد به الیزا و گفت:
"ندیده بودم ارباب تاحالا به کسی صبح بخیر بگه!"
به سمت آماندا برگشت.
"....":Eliza
"نه. چه اتفاقی؟":Eliza
جئون نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره به راهش ادامه داد. در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد. لباس هایش را با لباس راحتی عوض کرد، رفت و روی صندلی نشست. دستش را درون موهایش فرو برد و فکر کرد.
"این همه نگرانی برای چی بود؟ آره... اون واقعا چیز خاصی نگفت.. اون فقط گفت میشه بریم خونه؟ و منم بدون هیج مخالفتی قبول کردم. شاید.. چون خیلی نگران بودم... نگران اون؟...":kook
....
'فردا ⁶ صبح'
لباس هایش عوض کرد و از اتاق خارج شد. از پلهها پایین آمد و به سمت آماندا رفت.
"صبح بخیر"
"صبح توهم بخیر. چرا هیچ کسی نیست؟":Eliza
"ساعت شیشه صبحه"
"منطقی بود.. من چیکار کنم؟":Eliza
"امروز تو باید غذا درست کنی"
"اوه.. باشه":Eliza
الیزا رفت تا مواد مورد نیاز برای غذارا بردارد اما صدایی باعث متوقف شدن الیزا شد.
"صبح بخیر ارباب"
الیزا برگشت و با چهره جئون که به او چشم دوخته بود مواجه شد.
"صبحتون بخیر":Eliza
"صبح بخیر. صبحونه آمادست؟":kook
"بله. شما بفرمایید بشینید الان براتون میارم"
"هوم":kook
رفت و روی میز نشست که آماندا به الیزا گفت:
"الیزا بیا اینارو برای ارباب ببر"
"چرا من؟ مگه نگفتی غذا درست کنم؟":Eliza
"نمیمیری که! بیا اینارو ببر من اینجارو مرتب کنم"
"باشه":Eliza
رفت و یک سینی برداشت. غذاهارا داخل سینی گذاشت و به سمت میز رفت. سینی را روی میز گذاشت و شروع به چیدن وسایل روی میز کرد.
"چیز دیگهای نیاز ندارید؟":Eliza
"نه. میتونی بری":kook
دور شد و دوباره به سمت آشپز خانه قدم برداشت. دوباره شروع به برداشتن وسایل مورد نیاز برای درست کردن غذا کرد. چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن در بلند شد. دقیقا چند ثانیه بعد از اینکه جئون از امارت خارج شد، آماندا رو کرد به الیزا و گفت:
"ندیده بودم ارباب تاحالا به کسی صبح بخیر بگه!"
به سمت آماندا برگشت.
"....":Eliza
- ۱۴.۹k
- ۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط