کنجکاویp
کنجکاوی"p¹⁷"
"اه... لعنتی... معدم درد میکنه":Eliza
"چرا؟":kook
برگشت و به جئون نگاه کرد.
"چون پریودم":Eliza
اه... جدا؟ آره.. گفته بود. گفته بود... مگه نه؟
"برای این گفتی برگردیم؟؟؟":kook
"من زورت نکردم.. گفتم《میشه بریم خونه؟ 》و توهم گفتی باشه":Eliza
"آره... زیادی نگرانت شدم.....":kook
"اه... چی؟":Eliza
"هوم؟؟؟هیچی!!!":kook
واقعا نشنید که چه حرفی از دهان جئون خارج شد.
"چرا مسکن نخوردی؟":kook
"تموم شده بود":Eliza
دستش را روی فرمان محکم کرد و با سرعتی بالا به سمت نزدیکترین دارو خانه رفت.
بعد از چند دقیقه با یک بسته مسکن و یک بطری آب برگشت. در ماشین را باز کرد، نشست و بطری آب و مسکن را به طرف الیزا گرفت.
"بیا..":kook
چشمانی که از درد بسته شده بودند را باز کرد. تعجب کرد اما بطری آب و مسکن را از جئون گرفت.
"امم.. ممنونم":Eliza
"خواهش میکنم":kook
و به سمت امارت حرکت کردند.
'⁵⁰ دقیقه بعد'
"بهتری؟":kook
"اوممم فکر کنم":Eliza
لبخند بامزهای زد و گفت:
"ممنونم ازت":Eliza
و از ماشین پیاده شد. جئون از بامزگیه دختر، ناخودآگاه لبخندی برروی لبهانش نشست.
از ماشین پیاده شد. با الیزا که پشت در منتظر بود مواجه شد. جلو رفت و در را باز کرد. باهم وارد شدند که تمامیه خدمتکارها با دیدن آنها، بعد از احترام گذاشتن به جئون، به سمت الیزا هجوم بردند و الیزا به تمامیه سوالها با لبخند جواب میداد تا اینکه:
"الیزا، اتفاق خاصی نیوفتاد؟"
جئون از حرکت ایستاد. الیزا مکث کرد اما کمی بعد گفت:
".....":Eliza
"اه... لعنتی... معدم درد میکنه":Eliza
"چرا؟":kook
برگشت و به جئون نگاه کرد.
"چون پریودم":Eliza
اه... جدا؟ آره.. گفته بود. گفته بود... مگه نه؟
"برای این گفتی برگردیم؟؟؟":kook
"من زورت نکردم.. گفتم《میشه بریم خونه؟ 》و توهم گفتی باشه":Eliza
"آره... زیادی نگرانت شدم.....":kook
"اه... چی؟":Eliza
"هوم؟؟؟هیچی!!!":kook
واقعا نشنید که چه حرفی از دهان جئون خارج شد.
"چرا مسکن نخوردی؟":kook
"تموم شده بود":Eliza
دستش را روی فرمان محکم کرد و با سرعتی بالا به سمت نزدیکترین دارو خانه رفت.
بعد از چند دقیقه با یک بسته مسکن و یک بطری آب برگشت. در ماشین را باز کرد، نشست و بطری آب و مسکن را به طرف الیزا گرفت.
"بیا..":kook
چشمانی که از درد بسته شده بودند را باز کرد. تعجب کرد اما بطری آب و مسکن را از جئون گرفت.
"امم.. ممنونم":Eliza
"خواهش میکنم":kook
و به سمت امارت حرکت کردند.
'⁵⁰ دقیقه بعد'
"بهتری؟":kook
"اوممم فکر کنم":Eliza
لبخند بامزهای زد و گفت:
"ممنونم ازت":Eliza
و از ماشین پیاده شد. جئون از بامزگیه دختر، ناخودآگاه لبخندی برروی لبهانش نشست.
از ماشین پیاده شد. با الیزا که پشت در منتظر بود مواجه شد. جلو رفت و در را باز کرد. باهم وارد شدند که تمامیه خدمتکارها با دیدن آنها، بعد از احترام گذاشتن به جئون، به سمت الیزا هجوم بردند و الیزا به تمامیه سوالها با لبخند جواب میداد تا اینکه:
"الیزا، اتفاق خاصی نیوفتاد؟"
جئون از حرکت ایستاد. الیزا مکث کرد اما کمی بعد گفت:
".....":Eliza
- ۱۳.۸k
- ۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط