پارت
پارت ۱۰۰
***اکنون***نوشین***
مشغول خشک کردن موهای خیسم بودم که پیامی روی گوشیم اومد.حوله رو روی تخت پرت کردم و گوشیمو برداشتم.آرمان بود.
_امشب ساعت هشت توی ویلا میبینمت.
میدونستم منظورش همون ویلاییه که توی محوطه ی جادویی بود و کسی نمیدیدش.با مکث براش باشه ای نوشتم و لباسامو پوشیدم.صدای باز شدن در که اومد رفتم بیرون و با دیدن مامان لبخندی زدم و پلاستیکای توی دستشو ازش گرفتم.
***چندین سال پیش***رویا***
خونواده ی مهراب به شدت با من مخالفت کردن.هیچ کودوم از اعضای خانوادش منو نپذیرفتن.مخصوصا برادرش...اما مهراب کوتاه نیومد و به خاطر من جلوی همشون ایستاد و حالا اونا هم دیگه راضی نبودن توی مراسممون باشن.فقط من بودم و مهراب...
با وجود همه ی اینا تصمیم گرفتیم خیلی زود با هم ازدواج کنیم.برادر مهراب عضو شکارچی ها بود و حق داشت اصلا از من خوشش نیاد اما ما انگار تو دنیای خودمون بودیم...
جلوی آینه داشتم آماده میشدم تا برم بیرون که تصویر سپهرو پشت سرم دیدم.با اخم نگاهش کردم و قبل ازینکه بخوام دهن باز کنم و چیزی بگم گفت
_تو نمیتونی اینکارو بکنی...
حرفمو خوردم و سوالی نگاهش کردم.ادامه داد
_قراردادی هست که بین جادوگرا و انسان ها و شکارچی ها بسته شده.این قرارداد به تو اجازه نمیده که...
دیدم که دستشو مشت کرد...پس میدونست.با بیخیالی گفتم
_من هیچ اهمیتی به اون قرارداد نمیدم.
تند گفت
_تو نمیتونی رویا.اینو بفهم.اونا بهت این اجازه رو نمیدن.حتی ممکنه...
حرفشو قطع کردم و گفتم
_سپهر...
نگران نگاهم میکرد...
_ما فردا ازدواج میکنیم...
نگرانی چشماش تبدیل به غم شد.یه غم عمیق...بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم
_اگه نگران منی پس بهتره کسی ازین ماجرا خبردار نشه...
چند لحظه ای به سکوت گذشت که گفت
_پس باید ازینجا بری...
با مکث برگشت و درو باز کرد که بره.اما ایستاد و گفت
_ولی یه روزی ازینکارت پشیمون میشی رویا...
توی چشمام که نگاه کرد دیگه نه غم دیدم نه نگرانی...خشم و عصبانیتو دیدم...
***اکنون***نوشین***
مشغول خشک کردن موهای خیسم بودم که پیامی روی گوشیم اومد.حوله رو روی تخت پرت کردم و گوشیمو برداشتم.آرمان بود.
_امشب ساعت هشت توی ویلا میبینمت.
میدونستم منظورش همون ویلاییه که توی محوطه ی جادویی بود و کسی نمیدیدش.با مکث براش باشه ای نوشتم و لباسامو پوشیدم.صدای باز شدن در که اومد رفتم بیرون و با دیدن مامان لبخندی زدم و پلاستیکای توی دستشو ازش گرفتم.
***چندین سال پیش***رویا***
خونواده ی مهراب به شدت با من مخالفت کردن.هیچ کودوم از اعضای خانوادش منو نپذیرفتن.مخصوصا برادرش...اما مهراب کوتاه نیومد و به خاطر من جلوی همشون ایستاد و حالا اونا هم دیگه راضی نبودن توی مراسممون باشن.فقط من بودم و مهراب...
با وجود همه ی اینا تصمیم گرفتیم خیلی زود با هم ازدواج کنیم.برادر مهراب عضو شکارچی ها بود و حق داشت اصلا از من خوشش نیاد اما ما انگار تو دنیای خودمون بودیم...
جلوی آینه داشتم آماده میشدم تا برم بیرون که تصویر سپهرو پشت سرم دیدم.با اخم نگاهش کردم و قبل ازینکه بخوام دهن باز کنم و چیزی بگم گفت
_تو نمیتونی اینکارو بکنی...
حرفمو خوردم و سوالی نگاهش کردم.ادامه داد
_قراردادی هست که بین جادوگرا و انسان ها و شکارچی ها بسته شده.این قرارداد به تو اجازه نمیده که...
دیدم که دستشو مشت کرد...پس میدونست.با بیخیالی گفتم
_من هیچ اهمیتی به اون قرارداد نمیدم.
تند گفت
_تو نمیتونی رویا.اینو بفهم.اونا بهت این اجازه رو نمیدن.حتی ممکنه...
حرفشو قطع کردم و گفتم
_سپهر...
نگران نگاهم میکرد...
_ما فردا ازدواج میکنیم...
نگرانی چشماش تبدیل به غم شد.یه غم عمیق...بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم
_اگه نگران منی پس بهتره کسی ازین ماجرا خبردار نشه...
چند لحظه ای به سکوت گذشت که گفت
_پس باید ازینجا بری...
با مکث برگشت و درو باز کرد که بره.اما ایستاد و گفت
_ولی یه روزی ازینکارت پشیمون میشی رویا...
توی چشمام که نگاه کرد دیگه نه غم دیدم نه نگرانی...خشم و عصبانیتو دیدم...
- ۱.۷k
- ۰۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط