پارت

پارت ۱۰۲

***

ساعت نزدیک هشت بود.حاضر شده بودم تا راس ساعت هشت توی ویلا باشم.مامان رفته بود تا کمی قدم بزنه.همیشه بهم میگه که عاشق قدم زدن توی خیابون گل فروشاست.خیابونی که از اول تا اخرش مغازه های گل و گیاهه.
بعضی وقتا دلش خیلی برای بابا تنگ میشه.منی که هیچ وقت ندیدمش با دیدن عکساش دلم برای بودنش پر میکشه...این حال مامانو که میبینم مصمم تر میشم تو پیدا کردن اون جادوگر...
افکارمو کنار زدم و چشمامو بستم.با باز کردن چشمام توی حیاط ویلا بودم.اروم اروم قدم برداشتم و وارد خونه شدم.چند دقیقه با لبخند و دهن باز سر جام مونده بودم.باورم نمیشد!
میز کوچیکی که به طرز زیبایی چیده شده بود.گلای رز روی میز و چراغای کم نور...غیر قابل توصیف بود...به آرمان که پشت میز ایستاده بود و با لبخند نگام میکرد،با ناباوری نگاه کردم.
گفتم
_چه خبره؟...
میزو چرخید و صندلی روبروشو بیرون کشید.آروم گفت
_بفرمایید.
تازه به خودم اومدم.جلو رفتم و روی صندلی نشستم.هنوز تو شک بودم.گفتم
_اینا همش کار خودته؟
خندید و گفت
_چیه بم نمیاد؟
_نه خیلی...
کمی بعد خودش شامو آورد و هرچی اصرار کردم حتی اجازه نداد از روی صندلی بلند شم!نمیدونستم چی بگم...شامو توی سکوت خوردیم و سنگینی نگاه آرمانو تمام مدت حس میکردم.
_الان برمیگردم.
بلند شد و چند لحظه بعد با یه کیک کوچیک و یه شمع روشن روی کیک اومد.دستامو روی دهنم گذاشتم و چشمام گرد شد.خندیدم و گفتم
_آرمان من خودمم یادم رفته بود...
کیکو روبروم گذاشت و گفت
_تولدت مبارک
دیدگاه ها (۱)

پارت۱۰۳اشکی که توی چشمام جمع شده بود دیدمو تار میکرد.نگاهم ب...

هدیه ی آرمان

پارت۱۰۱***اکنون***نوشین***بعد از تمرینام با سپهر توی سکوت گو...

پارت ۱۰۰***اکنون***نوشین***مشغول خشک کردن موهای خیسم بودم که...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_220چند قدمی در ایستادمنم...

Part ¹²⁵ا.ت ویو:بین زمین و آسمون بودیم..دورتا دورمون سیاهی م...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط