پارت

پارت۱۰۱


***اکنون***نوشین***

بعد از تمرینام با سپهر توی سکوت گوشه ای نشسته بودیم.محل تمرینا همون جنگلی بود که همیشه با آرمان تمرین میکردم.
چند دقیقه که گذشت سپهر گفت
_چیزی تا ماه گرفتگی نمونده...
سری تکون دادم و گفتم
_میدونم.
_خب...برات مهم نیست که چی میشه؟
دستامو روی زانوهام گذاشتم و سرمو به درخت پشت سرم تکیه دادم.گفتم
_مگه میشه مهم نباشه...
با مکث گفت
_ترسیدی؟
سرمو برداشتم و نگاهش کردم.جدی گفتم
_نه...نترسیدم...فقط اینو میدونم که دارم کار درستو میکنم.یه بار برای همیشه جادوی سیاه از بین میره.
کمی نگاهم کرد.گفت
_بعدش چی؟
_بعدش..میخوام کسی که پدرمو کشته پیدا کنم.
به وضوح دیدم که حالت صورتش عوض شد...با تاخیر گفت
_چطوری میخوای اینکارو بکنی؟
نگاهمو ازش گرفتم و به دستام خیره شدم.
_هنوز نمیدونم.ولی آرمان بهم کمک میکنه...
نگاهش کردم و با تردید پرسیدم.
_تو...کمکم میکنی؟
طولانی نگاهم کرد و من چیزی جز یه درخواست توی چشمام نبود.پرسید
_فک کن پیداش کردی.میخوای چیکار کنی باهاش؟
نگاهم سرد شد.صدامم همین طور...بدون ذره ای تردید گفتم
_همون کاری که اون با پدرم کرده...
دیدگاه ها (۴)

پارت ۱۰۲***•ساعت نزدیک هشت بود.حاضر شده بودم تا راس ساعت هشت...

پارت۱۰۳اشکی که توی چشمام جمع شده بود دیدمو تار میکرد.نگاهم ب...

پارت ۱۰۰***اکنون***نوشین***مشغول خشک کردن موهای خیسم بودم که...

پارت ۹۹***سپهر***چندین سال پیش***میتونستم خیلی راحت با یه جا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط