پارت181
#پارت181
با لوندی رفتم کنار خاله توران نشستم که یه لبخند بهم زد، حسام و یاشار دقیقا رو به روم بودن و حسام از گوشه چشم منو زیر نظر داشت پامو رو پا انداختم موهامو پشت گوشم زد...
این روزا حتی رفتارمم عوض شده بود
تا اخر شب همه چی خیلی ساده و خسته کننده گذشته! گوشی رو روشن کردم به حسام پیام دادم.
مهسا: امشب ساعت1 بیا تو اتاقم!
نگاهی بهش انداختم که متعجب به گوشی تو دستش زل زده بود پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش شد..
به ساعت نگاه کردم ساعت12:30 بامداد بود لبخندی زدم با یه بااجازه وارد اتاقم شدم...
یک راست سمت کمدم رفتم و یه لباس خواب توری مشکی رنگ رو در آوردم و بعد از عوض کردن لباسام جلو آینه وایستادم و دستی تو موهام کشیدم کج رو شونه م رها کردم
ارایشم که اوکیه! رفتم سر جام دراز کشیدم و پشتمو به در کردم
منتظر بودم حسام بیاد انتظارم زیاد طول نکشید که صدای کشیدن دستگیره در اومد و در آروم باز شد
لبخندی گوشه لبم نشست، صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد و بعد آروم کنارم دراز کشید و دستشو تو موهام فرو کرد محکم چشمامو رو هم فشار دادم
کم کم دستش از رو موهام برداشته شد و نوازش وار رو گونه سر خورد، لای گوشم گفت:
خوابیدی عروسک؟!
آروم پلک زدم و برگشتم سمتش دستمو رو سینه ش گذاشتم لبخند مصنوعی زدم: نه!
لبخندی زد: چه خوب!
دستشو دور کمرم گذاشت و محکم تو بغلش فشار دادم، تو چشمام زل زد.
حسام: میدونی چقدر دوست دارم؟
لب زدم: میدونم!
حسام: پس چرا داری با قلبم بازی میکنی؟
مهسا: نمیکنم!
بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و سرشو نزدیک آورد خواست لبامو ببوسه که...
با لوندی رفتم کنار خاله توران نشستم که یه لبخند بهم زد، حسام و یاشار دقیقا رو به روم بودن و حسام از گوشه چشم منو زیر نظر داشت پامو رو پا انداختم موهامو پشت گوشم زد...
این روزا حتی رفتارمم عوض شده بود
تا اخر شب همه چی خیلی ساده و خسته کننده گذشته! گوشی رو روشن کردم به حسام پیام دادم.
مهسا: امشب ساعت1 بیا تو اتاقم!
نگاهی بهش انداختم که متعجب به گوشی تو دستش زل زده بود پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش شد..
به ساعت نگاه کردم ساعت12:30 بامداد بود لبخندی زدم با یه بااجازه وارد اتاقم شدم...
یک راست سمت کمدم رفتم و یه لباس خواب توری مشکی رنگ رو در آوردم و بعد از عوض کردن لباسام جلو آینه وایستادم و دستی تو موهام کشیدم کج رو شونه م رها کردم
ارایشم که اوکیه! رفتم سر جام دراز کشیدم و پشتمو به در کردم
منتظر بودم حسام بیاد انتظارم زیاد طول نکشید که صدای کشیدن دستگیره در اومد و در آروم باز شد
لبخندی گوشه لبم نشست، صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد و بعد آروم کنارم دراز کشید و دستشو تو موهام فرو کرد محکم چشمامو رو هم فشار دادم
کم کم دستش از رو موهام برداشته شد و نوازش وار رو گونه سر خورد، لای گوشم گفت:
خوابیدی عروسک؟!
آروم پلک زدم و برگشتم سمتش دستمو رو سینه ش گذاشتم لبخند مصنوعی زدم: نه!
لبخندی زد: چه خوب!
دستشو دور کمرم گذاشت و محکم تو بغلش فشار دادم، تو چشمام زل زد.
حسام: میدونی چقدر دوست دارم؟
لب زدم: میدونم!
حسام: پس چرا داری با قلبم بازی میکنی؟
مهسا: نمیکنم!
بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و سرشو نزدیک آورد خواست لبامو ببوسه که...
۳۰.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.