پارت183
#پارت183
باصدای گریه خاله و مامان به خودم اومد مامان دستشو رو پشتم حرکت داد:
چطور اخه ما نفهمیدیم که اومده تو اتاقت وای خدا...!
سرمو از رو سینه مامان برداشتم، با صدای گرفته ایی گفتم: توروخدا گریه نکنید تموم شد
فقط خداروشکر که شما ها خونه بودید... مامان محکم بغلم کرد بعد از اینکه یکم پیشم موندن از اتاق رفتن بیرون،سرمو رو بالشت گذاشتم نگاهمو دوخت به سقف
این اولین نابودی حسام بود به زودی بیشتر براش دارم و اما یاشارچی؟ چطوره اون رو ول کنم واسه انتقام اصلیم؟!
فکر کنم امروز به اندازه کافی ترسیده بود!!! پس فعلا بیخیال یاشار تا زمان انتقام اصلی!
تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام رو هم رفت...
لبامو دادم جلو: ولی من اون لباس رو میخوام!
آرش نگاهی بهم انداخت با اخم گفت: نخیر از اون لباس خبری نیست!
اخمی کردم: ولی خب خیلی خوشگله مطمئنم تو عکس خیلی قشنگ درمیاد..!
چپ چپ نگاهم کرد: همین که گفتم!
بلند شدم: اوکی، روز خوش...
با قدمای بلند از اتاق خارج شدم، برای عکس رو یکی برندها باید اماده میشدم و لباسی که انتخاب کرده بودم خیلی قشنگ بود و به نظرم
به اون مدل عکس خیلی میومد ولی آرش مخالفت کرد و گفت نمیخواد اون رو بپوشی دلیل مخالفتشو هم نمیدونم!
سرمو تکون دادم که تو پیچ راه رو محکم خوردم به یه نفر متعجب سرمو بلند کردم با دیدن حسام چشمام گرد شد
اونم متعجب با دهن باز به من زل زده بود. نفس عمیقی کشیدم چشمامو ریز کردم
چند بار پشت سرهم پلک زد انگار باور نداشت من اینجا باشم، از اون شبی که اون بلا سرش آوردم دو روز میگذره و این دو روز اصلا خونه ی ما نیومده بود!
نگاهی به سرتاپاش انداختم به نظر آشفته میومد...
لبشو با زبون تر کرد:
باصدای گریه خاله و مامان به خودم اومد مامان دستشو رو پشتم حرکت داد:
چطور اخه ما نفهمیدیم که اومده تو اتاقت وای خدا...!
سرمو از رو سینه مامان برداشتم، با صدای گرفته ایی گفتم: توروخدا گریه نکنید تموم شد
فقط خداروشکر که شما ها خونه بودید... مامان محکم بغلم کرد بعد از اینکه یکم پیشم موندن از اتاق رفتن بیرون،سرمو رو بالشت گذاشتم نگاهمو دوخت به سقف
این اولین نابودی حسام بود به زودی بیشتر براش دارم و اما یاشارچی؟ چطوره اون رو ول کنم واسه انتقام اصلیم؟!
فکر کنم امروز به اندازه کافی ترسیده بود!!! پس فعلا بیخیال یاشار تا زمان انتقام اصلی!
تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام رو هم رفت...
لبامو دادم جلو: ولی من اون لباس رو میخوام!
آرش نگاهی بهم انداخت با اخم گفت: نخیر از اون لباس خبری نیست!
اخمی کردم: ولی خب خیلی خوشگله مطمئنم تو عکس خیلی قشنگ درمیاد..!
چپ چپ نگاهم کرد: همین که گفتم!
بلند شدم: اوکی، روز خوش...
با قدمای بلند از اتاق خارج شدم، برای عکس رو یکی برندها باید اماده میشدم و لباسی که انتخاب کرده بودم خیلی قشنگ بود و به نظرم
به اون مدل عکس خیلی میومد ولی آرش مخالفت کرد و گفت نمیخواد اون رو بپوشی دلیل مخالفتشو هم نمیدونم!
سرمو تکون دادم که تو پیچ راه رو محکم خوردم به یه نفر متعجب سرمو بلند کردم با دیدن حسام چشمام گرد شد
اونم متعجب با دهن باز به من زل زده بود. نفس عمیقی کشیدم چشمامو ریز کردم
چند بار پشت سرهم پلک زد انگار باور نداشت من اینجا باشم، از اون شبی که اون بلا سرش آوردم دو روز میگذره و این دو روز اصلا خونه ی ما نیومده بود!
نگاهی به سرتاپاش انداختم به نظر آشفته میومد...
لبشو با زبون تر کرد:
۶.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.