وقتی تو مدرسه برات قلدری میکردن
وقتی تو مدرسه برات قلدری میکردن
فصل۳
پارت۵
لبخندی زدی و لباسات رو عوض کردی....
عینکت رو برداشتی و سمت کتابخونه رفتی.....
از نردبون بالا رفتی و کتابی که میخواستی رو پیدا کردی....
نشستی روی یکی از میز ها و شروع کردی به خوندن....
صدای شکستن چیزی اومد.....
سراسیمه وارد پذیرایی شدی.....
با دیدن سوبین که لیوان از دستش افتاده بود آرامش رو حس کردی....
+ترسیدم.....حالت خوبه عزیزم؟؟
-آره خوبم.....لیوان از دستم افتاد....ترسیدی؟
+یکم ببین.....سوبین دستت!!!!
داشت از انگشتش خون میرفت......
-چیزی نیست اومدم جمعش کنم دستمو برید....
+آروم بیا اینور.....من جمعش میکنم....
-نمیخواد خوبم
+چقد لجبازی بیا اینور
-باشه.....
جعبه کمک های اولیه رو آوردی و زخمش رو ضدعفونی کردی و با باند بستی....
+درد نمیکنه؟
-نه
رفتی سمت شیشه خورده ها و جمعشون کردی....
که سوبین هم اومد پیشت و کمکت کرد....
-ببخشید تو این سن و سال هنوزم شبیه بچههام
+بیخیال
جارو برقی کشیدی....
+مراقب باش شاید هنوز چندتا تیکه مونده باشه
-باشه.....
داشتی دستت رو میشستی که از پشت بغلت کرد....
+چیشده؟
-هیچی فقط دلم خواست تنها دلیل و معنای زندگیم رو بغلم کنم....
لبخند پررنگی زدی.....
+چوی سوبین....
-هوم؟
+دوستت دارم
-منم همینطور.....
"درسته اونا لحظات خوب و بد داشتن، لحظاتی که با فداکاری تموم شد، لحضاتی که با غم و اندوه گذشت، یا لحظاتی که الویت عشق بود، لحظاتی که باعث خنده یا گریه شد، عشق هرگز تموم نمیشه، عشق بین ایندو هم تموم شدنی نیست، برای پیدا کردن عشق باید به اعماق وجودمون نگاه کنیم، ببینیم چی میخواییم؟ وقتی به همه عشق بدیم، دنیا برامون جای قابل تحملتری میشه.....البته بعضی وقت ها هم باید خودخواه بود. باید هم الویت زندگیت خودت باشی، و هم فداکاری رو یاد بگیری تا بتونی به دیدگاه درستی برسی....
امروز کتاب ا.ت و سوبین بسته شد....داستانی که شاید باهاش گریه کردیم ذوق مرگ شدیم و خندیدیم یا شایدم حرص خوردیم"
ممنون از اینکه از فیک رو خوندید❤️
☆پایان☆
فصل۳
پارت۵
لبخندی زدی و لباسات رو عوض کردی....
عینکت رو برداشتی و سمت کتابخونه رفتی.....
از نردبون بالا رفتی و کتابی که میخواستی رو پیدا کردی....
نشستی روی یکی از میز ها و شروع کردی به خوندن....
صدای شکستن چیزی اومد.....
سراسیمه وارد پذیرایی شدی.....
با دیدن سوبین که لیوان از دستش افتاده بود آرامش رو حس کردی....
+ترسیدم.....حالت خوبه عزیزم؟؟
-آره خوبم.....لیوان از دستم افتاد....ترسیدی؟
+یکم ببین.....سوبین دستت!!!!
داشت از انگشتش خون میرفت......
-چیزی نیست اومدم جمعش کنم دستمو برید....
+آروم بیا اینور.....من جمعش میکنم....
-نمیخواد خوبم
+چقد لجبازی بیا اینور
-باشه.....
جعبه کمک های اولیه رو آوردی و زخمش رو ضدعفونی کردی و با باند بستی....
+درد نمیکنه؟
-نه
رفتی سمت شیشه خورده ها و جمعشون کردی....
که سوبین هم اومد پیشت و کمکت کرد....
-ببخشید تو این سن و سال هنوزم شبیه بچههام
+بیخیال
جارو برقی کشیدی....
+مراقب باش شاید هنوز چندتا تیکه مونده باشه
-باشه.....
داشتی دستت رو میشستی که از پشت بغلت کرد....
+چیشده؟
-هیچی فقط دلم خواست تنها دلیل و معنای زندگیم رو بغلم کنم....
لبخند پررنگی زدی.....
+چوی سوبین....
-هوم؟
+دوستت دارم
-منم همینطور.....
"درسته اونا لحظات خوب و بد داشتن، لحظاتی که با فداکاری تموم شد، لحضاتی که با غم و اندوه گذشت، یا لحظاتی که الویت عشق بود، لحظاتی که باعث خنده یا گریه شد، عشق هرگز تموم نمیشه، عشق بین ایندو هم تموم شدنی نیست، برای پیدا کردن عشق باید به اعماق وجودمون نگاه کنیم، ببینیم چی میخواییم؟ وقتی به همه عشق بدیم، دنیا برامون جای قابل تحملتری میشه.....البته بعضی وقت ها هم باید خودخواه بود. باید هم الویت زندگیت خودت باشی، و هم فداکاری رو یاد بگیری تا بتونی به دیدگاه درستی برسی....
امروز کتاب ا.ت و سوبین بسته شد....داستانی که شاید باهاش گریه کردیم ذوق مرگ شدیم و خندیدیم یا شایدم حرص خوردیم"
ممنون از اینکه از فیک رو خوندید❤️
☆پایان☆
- ۱.۹k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط