درد آخرین...
#درد آخرین...
با خنجری از کینه ی تنهائی
کبوتر سپید عشق را
پشت پیشانی ام سر بـُریده ام .
دلم به زخمی کهنه میماند
جراحتی همیشه چنانکه پنداری هرگزش
گمان التیامی نیست .نخستین درد ِ من
تو بودی و اوّلین دشنه
از دیس ِ چشمان تو
بر جبین جوانی ام فرو نشست .
جمال تو
یگانه تصویر همیشه های دلم بود
وحسّ حضور تو
مرا
از شادمانیهای زندگی
می انباشت .
آن ” زن ”
تو بودی
بانوی بی همتای من !
همراه شایسته ی رویاها و بیداری من
یار جاودانه ی تمام شاعران جهان
تو بودی
” بت ِ بزرگ وجاهت ” !
لبان شوکرانت
هلاهلی مالیده بر * تبسمی * بیش نبود
تا من
در گاهواره ی میلادی دوباره
آرام و بی صدا
شیون ها کنم .
آنک !
جوانمردکی فرو خفته
بر تخته پاره ای از ” هوری ” (قایق چوبی ) و
شروندبا رویای آمیخته ی
دخترک و شهد بی همتای ایثار
و شورش بی دلیل دل
در هوای کامیابیهای جسم .
آنک !
تابستان جنوب
و آماس بلوغی نابهنگام
در تن هائی نحیف و خسته
دریغا که بازیهای شاد جوانیمان را
از یاد برده ایم
بی خیمه گاه ایمن عشق
و بوی نفس های تو
که آغشته ی عطر گل ِ نارنج بود!
آه بانوی گرانمایه !
ایمان باز یافته ام را از من مگیر
بگذار تو ” همان ”
باشی که در گستره ی روح من
حضوری ابدیست ،اینک به دیوانه ای رسوا میمانم
با زنگوله ی گناهی ناکرده بر پای
و بندی نان ِ عشق
و سعادتی که بنیادش
پنداری گنگستان گور و تنهائی و تسلیم است...
#ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
با خنجری از کینه ی تنهائی
کبوتر سپید عشق را
پشت پیشانی ام سر بـُریده ام .
دلم به زخمی کهنه میماند
جراحتی همیشه چنانکه پنداری هرگزش
گمان التیامی نیست .نخستین درد ِ من
تو بودی و اوّلین دشنه
از دیس ِ چشمان تو
بر جبین جوانی ام فرو نشست .
جمال تو
یگانه تصویر همیشه های دلم بود
وحسّ حضور تو
مرا
از شادمانیهای زندگی
می انباشت .
آن ” زن ”
تو بودی
بانوی بی همتای من !
همراه شایسته ی رویاها و بیداری من
یار جاودانه ی تمام شاعران جهان
تو بودی
” بت ِ بزرگ وجاهت ” !
لبان شوکرانت
هلاهلی مالیده بر * تبسمی * بیش نبود
تا من
در گاهواره ی میلادی دوباره
آرام و بی صدا
شیون ها کنم .
آنک !
جوانمردکی فرو خفته
بر تخته پاره ای از ” هوری ” (قایق چوبی ) و
شروندبا رویای آمیخته ی
دخترک و شهد بی همتای ایثار
و شورش بی دلیل دل
در هوای کامیابیهای جسم .
آنک !
تابستان جنوب
و آماس بلوغی نابهنگام
در تن هائی نحیف و خسته
دریغا که بازیهای شاد جوانیمان را
از یاد برده ایم
بی خیمه گاه ایمن عشق
و بوی نفس های تو
که آغشته ی عطر گل ِ نارنج بود!
آه بانوی گرانمایه !
ایمان باز یافته ام را از من مگیر
بگذار تو ” همان ”
باشی که در گستره ی روح من
حضوری ابدیست ،اینک به دیوانه ای رسوا میمانم
با زنگوله ی گناهی ناکرده بر پای
و بندی نان ِ عشق
و سعادتی که بنیادش
پنداری گنگستان گور و تنهائی و تسلیم است...
#ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
۱۷.۹k
۱۱ مهر ۱۳۹۸