part: ۳
part: ۳
اکس دیوونه من
بهش توجه نکردمو رفتم روی دور ترین صندلی نشستم و دست به سینه نگاش کردم
دیدم پاشد اومد منو براید بغل کرد داشتم میوفتادم که دستمو دور گردنش حلقه کردم
منو بردش سر جاش خودش نشست منم
گذاشت روی پاهاش
ا.ت: خواستم پاشم که منو نشوند و کنار گوشم با صدای خش داری گفت:
ادم باش
برگشتم سمتش و گفتم: اگ نباشم چی میشه؟
اروم لاله گوشمو میکید و گفت:
اونموقع کاری میکنم بفهمی ادمای
یتیم چه حسی دارن
از حرفش واقعا ترسیدم در حدی که بغضم گرفت
اروم قاشق غذارو اوردم نزدیک دهنم و گفت:
بخور عااا
دهنمو باز کردمو غذارو گذاشت تو دهنم بعد از ۲۰ مین غذامون تموم شد خواستم برم بالا که گفت: راستی لباسم خیلی بهت میاد
مال خودت
هیچی نگفتمو رفتم بالا توی اتاق و خودمو روی تخت پرت کردم و جیغ خفیفی کشیدم
بعد از ۱۰ مین اومد تو اتاق و شروع کرد
به باز کردن دکمه های لباسش....
ا.ت: چرا.. داری.. دکمه هاتو... باز میکنی؟
(ترسیده)
کوک: عادتمه هر شب با، بالاتنه لخت بخوابم
ا.ت: عا.. عاها
اومدم و بغلم کرد و خوابوندم رو تخت
و آباژور رو خاموش کرد و اروم گردنمو مک زد
ا.ت: عاههه نکن.. بدم میاد از این کار
کوک: کدوم کار؟
ا.ت: از اینکه به زور منو میبوسی
کوک: باید عادت کنی بیب
ا.ت: کوک.. میشه یه خواهش کنم؟
کوک: جونم؟
ا.ت: می..میشه فردا برم خونه خودمون؟
کوک: خونه تو اینجاست بیبی
پیش من... این عمارت خونه توعه
ا.ت: ولی من نمیخوام اینجا باشم
کوک: من ازت نپرسیدم میخوای یا نه
ا.ت: لطفا (بغض)
کوک: هیشش بگیر بخواب
سرشو بوسید
ا.ت ویو
خودمو به خواب زدم حدودا ساعت ۱ صب بود
که اروم از جام پاشدم و رفتم سمت تراس از
بالا یه نگاه به پایینش انداختم و دیدم ارتفاعش خیلییی زیاده.. چاره دیگه ای ندارم
خواستم بپرم که دستای یه نفر دور کمرم حلقه شد با ترس برگشتم دیدم کوک با چشمای عصبی داره نگام میکنه
منو کشوند تو اتاق و در تراس رو بست
منو پرت کرد رو تخت
با ترس روی تخت عقب رفتم
ا.ت: ب.ببین کوک... اونجوری که.. فک میکنی.. نیست.. بزار.. توضیح
پرید وسط حرفم و با عربده گفت:
کوک: چیو توضیح بدی؟ فرارتو؟
فک کردی به همین راحتیه؟
از ترس گریم گرفته بود
با گریه گفتم
ا.ت: کوک.. بزار برم.. هق لطفا ولم کننن.. هق
من نمیخوام اینجا باشم.. نمیخواممم
یدفه زد تو گوشم
کوک: خفه شو، مگه دست توعه؟
ا.ت: به خاطر اینکه زد تو گوشم صورتم قرمز شد بعد از ۵ دیقه اروم شد اومد سمتم و
دستمو برداشت و صورتمو نگاه کرد و گفت
کوک: ببخشید پرنسسم.. باور کن یه لحظه عصبی شدم.. معذرت میخوام....
ا.ت: هق تو منو زدییی... نگااا.. هق صورتم درد میکنه هق
کوک بغلم کرد و گفت: هیشش ببخشید زندگیم من غلط کردم.. گوه خوردم زدمت
ببخشید.. گول میدم دیگه تکرارش نکنم
ا.ت: قول هق دادیااا.........
اکس دیوونه من
بهش توجه نکردمو رفتم روی دور ترین صندلی نشستم و دست به سینه نگاش کردم
دیدم پاشد اومد منو براید بغل کرد داشتم میوفتادم که دستمو دور گردنش حلقه کردم
منو بردش سر جاش خودش نشست منم
گذاشت روی پاهاش
ا.ت: خواستم پاشم که منو نشوند و کنار گوشم با صدای خش داری گفت:
ادم باش
برگشتم سمتش و گفتم: اگ نباشم چی میشه؟
اروم لاله گوشمو میکید و گفت:
اونموقع کاری میکنم بفهمی ادمای
یتیم چه حسی دارن
از حرفش واقعا ترسیدم در حدی که بغضم گرفت
اروم قاشق غذارو اوردم نزدیک دهنم و گفت:
بخور عااا
دهنمو باز کردمو غذارو گذاشت تو دهنم بعد از ۲۰ مین غذامون تموم شد خواستم برم بالا که گفت: راستی لباسم خیلی بهت میاد
مال خودت
هیچی نگفتمو رفتم بالا توی اتاق و خودمو روی تخت پرت کردم و جیغ خفیفی کشیدم
بعد از ۱۰ مین اومد تو اتاق و شروع کرد
به باز کردن دکمه های لباسش....
ا.ت: چرا.. داری.. دکمه هاتو... باز میکنی؟
(ترسیده)
کوک: عادتمه هر شب با، بالاتنه لخت بخوابم
ا.ت: عا.. عاها
اومدم و بغلم کرد و خوابوندم رو تخت
و آباژور رو خاموش کرد و اروم گردنمو مک زد
ا.ت: عاههه نکن.. بدم میاد از این کار
کوک: کدوم کار؟
ا.ت: از اینکه به زور منو میبوسی
کوک: باید عادت کنی بیب
ا.ت: کوک.. میشه یه خواهش کنم؟
کوک: جونم؟
ا.ت: می..میشه فردا برم خونه خودمون؟
کوک: خونه تو اینجاست بیبی
پیش من... این عمارت خونه توعه
ا.ت: ولی من نمیخوام اینجا باشم
کوک: من ازت نپرسیدم میخوای یا نه
ا.ت: لطفا (بغض)
کوک: هیشش بگیر بخواب
سرشو بوسید
ا.ت ویو
خودمو به خواب زدم حدودا ساعت ۱ صب بود
که اروم از جام پاشدم و رفتم سمت تراس از
بالا یه نگاه به پایینش انداختم و دیدم ارتفاعش خیلییی زیاده.. چاره دیگه ای ندارم
خواستم بپرم که دستای یه نفر دور کمرم حلقه شد با ترس برگشتم دیدم کوک با چشمای عصبی داره نگام میکنه
منو کشوند تو اتاق و در تراس رو بست
منو پرت کرد رو تخت
با ترس روی تخت عقب رفتم
ا.ت: ب.ببین کوک... اونجوری که.. فک میکنی.. نیست.. بزار.. توضیح
پرید وسط حرفم و با عربده گفت:
کوک: چیو توضیح بدی؟ فرارتو؟
فک کردی به همین راحتیه؟
از ترس گریم گرفته بود
با گریه گفتم
ا.ت: کوک.. بزار برم.. هق لطفا ولم کننن.. هق
من نمیخوام اینجا باشم.. نمیخواممم
یدفه زد تو گوشم
کوک: خفه شو، مگه دست توعه؟
ا.ت: به خاطر اینکه زد تو گوشم صورتم قرمز شد بعد از ۵ دیقه اروم شد اومد سمتم و
دستمو برداشت و صورتمو نگاه کرد و گفت
کوک: ببخشید پرنسسم.. باور کن یه لحظه عصبی شدم.. معذرت میخوام....
ا.ت: هق تو منو زدییی... نگااا.. هق صورتم درد میکنه هق
کوک بغلم کرد و گفت: هیشش ببخشید زندگیم من غلط کردم.. گوه خوردم زدمت
ببخشید.. گول میدم دیگه تکرارش نکنم
ا.ت: قول هق دادیااا.........
۹۵۰
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.