خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۳۳
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۳۳
از دید نیکی
"با اجازه" ای گفتم و از اتاق یونگی بیرون اومدم.
وانیا به خودش حسابی رسیده بود و جلوی در اتاق ته منتظر وایساده بود و با جیمین حرف میزد.
- مگه تو خونه غذا نداریم؟ همینجا بخورید دیگه!
- دقیقا جیمینا! منم حرفم همینه... اما کو گوششنوا؟ ما رسماً نقش الاغ داریم اینجا!
ته: وانی، بریم!
تهیونگ جلوتر از وانیا حرکت کرد و رفتند.
جیمین هم با صورت بهتزده مسیر رفتنشون رو دنبال میکرد.
یکم به جیمین نزدیک تر شدم و گفتم:
- قرار داشتن؟
با شتاب نگام کرد و گفت:
- چــــی؟
جوری این چی رو گفت که نزدیک بود گلاب به روتون خودمو خیس کنم!
با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت:
- چرا وانیا باید با ته بره سره قرار اما با من نره؟
متعجب نگاش کردم گفتم:
- خب، عامممم... از کجا بدونم؟
- مگه تو بهترین رفیقش نیستی؟
صدامو صاف کردم و گفتم:
- تا حالا ازش خواستی؟
- ک چی؟
- که باهاش بری سر قرار؟
کمی یکه خورده نگام کرد و گفت:
- خب، نه...
- خب بهش درخواست بده.
کمی نگام کرد و بعد از جلو چشمام متواری شد.
واا، همه رو این وانیا اسکل کرده!
از دید وانیا
صندلی رو برام کشید و منم با اکراه رو صندلی نشستم.
یک رستوران بود و کنارمو یک دریای آروم. انگار اینجا بخش وی آی پی بود و کلاً از رستوران جدا بود.
نور فضا با شمع لایت شده بود و گل های رز روی میز پر پر ریخته شده بود و خلاصه بدجور رمانتیک بود!
چقدر هم مثه تصوراتم کرده اینجارو!
بهش نگاه کردم. یک کت و شلوار شیک تنش بود و یک لبخند ملیح روی لباش بود.
نه آقا خدایی توی این مدت زمان کم گل کاشته! دمش گرم.
- خب، خوشت اومد؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم:
- آره، خوبه.
- گفتم غذای ایرانی بیارند!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- غذای ایرانی؟
- آره توی منوشون غذای ایرانی هم بود.
سری تکون دادم و گفتم:
- چی سفارش دادی؟
- عاممم، اسمش عجیب و غریب بود.
- چی بود اسمش؟
- ایدَس شِلو؟
کمی حرفش رو آنالیز کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده.
با صدایی آروم گفتم:
- بهش میگن عدس پلو!
- آهااا، خب خوشمزهست؟
- آره من دوسش دارم، البته اگه اون کشمش هاش رو خط بزنیم!
- کشمش دوس نداری؟
- نه، ازش خوشم نمیاد!
یک لبخند جذاب زد و گفت:
- دیگه از چی خوشت نمیاد؟
....
.
.
.
.
از دید نیکی
"با اجازه" ای گفتم و از اتاق یونگی بیرون اومدم.
وانیا به خودش حسابی رسیده بود و جلوی در اتاق ته منتظر وایساده بود و با جیمین حرف میزد.
- مگه تو خونه غذا نداریم؟ همینجا بخورید دیگه!
- دقیقا جیمینا! منم حرفم همینه... اما کو گوششنوا؟ ما رسماً نقش الاغ داریم اینجا!
ته: وانی، بریم!
تهیونگ جلوتر از وانیا حرکت کرد و رفتند.
جیمین هم با صورت بهتزده مسیر رفتنشون رو دنبال میکرد.
یکم به جیمین نزدیک تر شدم و گفتم:
- قرار داشتن؟
با شتاب نگام کرد و گفت:
- چــــی؟
جوری این چی رو گفت که نزدیک بود گلاب به روتون خودمو خیس کنم!
با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت:
- چرا وانیا باید با ته بره سره قرار اما با من نره؟
متعجب نگاش کردم گفتم:
- خب، عامممم... از کجا بدونم؟
- مگه تو بهترین رفیقش نیستی؟
صدامو صاف کردم و گفتم:
- تا حالا ازش خواستی؟
- ک چی؟
- که باهاش بری سر قرار؟
کمی یکه خورده نگام کرد و گفت:
- خب، نه...
- خب بهش درخواست بده.
کمی نگام کرد و بعد از جلو چشمام متواری شد.
واا، همه رو این وانیا اسکل کرده!
از دید وانیا
صندلی رو برام کشید و منم با اکراه رو صندلی نشستم.
یک رستوران بود و کنارمو یک دریای آروم. انگار اینجا بخش وی آی پی بود و کلاً از رستوران جدا بود.
نور فضا با شمع لایت شده بود و گل های رز روی میز پر پر ریخته شده بود و خلاصه بدجور رمانتیک بود!
چقدر هم مثه تصوراتم کرده اینجارو!
بهش نگاه کردم. یک کت و شلوار شیک تنش بود و یک لبخند ملیح روی لباش بود.
نه آقا خدایی توی این مدت زمان کم گل کاشته! دمش گرم.
- خب، خوشت اومد؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم:
- آره، خوبه.
- گفتم غذای ایرانی بیارند!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- غذای ایرانی؟
- آره توی منوشون غذای ایرانی هم بود.
سری تکون دادم و گفتم:
- چی سفارش دادی؟
- عاممم، اسمش عجیب و غریب بود.
- چی بود اسمش؟
- ایدَس شِلو؟
کمی حرفش رو آنالیز کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده.
با صدایی آروم گفتم:
- بهش میگن عدس پلو!
- آهااا، خب خوشمزهست؟
- آره من دوسش دارم، البته اگه اون کشمش هاش رو خط بزنیم!
- کشمش دوس نداری؟
- نه، ازش خوشم نمیاد!
یک لبخند جذاب زد و گفت:
- دیگه از چی خوشت نمیاد؟
....
.
.
.
.
۱۲.۴k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.