ساعت از نیمه شب گذشته بود.مجبور شده بودم ماشین نیمه خرابم
ساعت از نیمه شب گذشته بود.مجبور شده بودم ماشین نیمه خرابم رو وسط جاده ی یخ زده رها کنم و خود نیز به دنبال سر پناهی برای گذراندن شب به راه افتادم.میدویم و میدویدم در حین راه بارها پایم به ریشه های درختان که از زمین بیرون زده بودند گیر میکرد و من را با صورت به زمین پرت میکرد.این بار وقتی از زمین بلند شدم خانه ای که به نظر متروکه می امد را جلوی روی خود دیدم . دریغ از لحظه ای تامل به سمت ان قدم برداشتم وقتی به در رسیدم دستان منجمد شده ام را به در نزدیک کردم و ان را فشردم در با صدای{غژژژژژژژ}باز شد با تردید داخل شدم وصدای بسته شدن در را از پشت سرم شنیدم رفتم و کنار شومینه روی صندلی چوبی نشستم چشمانم تازه گرم خواب شده بود که سنگینی
نگاهی را روی خودم حس کردم وقتی چشمانم رو باز کردم با مردی سیاه پوش با جسه ای درشت چشمانی سرخ و...و و دستان خونین روبه رو شدم داشت به من نزدیک میشد که به سمت پله ها فرار کردم ورفتم بالا در همه ی اتاق ها قفل بود جز یکی در همان اتاق را باز کردم و به انجا پناه اوردم نفسم به سختی بالا می امد در همین حین تلفن اتاق به صدا در امد تلفن را برداشتم:الو... صدایی کلفت و مردانه ای فریاد زد:من مردی هستم با دستان خونین دارم با سرعت به طبقه ی بالا میایم بی اختیار تلفن را کوبیدم سر جایش دندان هایم بهم میخور و میلرزید صدای نفس نفس زدنم در صدای تلفن گم شد تلفن را برداشتم : کیه ؟؟؟ .... من مردی هستم با دستان خونین در طبقه ی اول تنم لرزید بین من و ان تنها دو طبقه فاصله بود... تلفن برای بار سوم به صدا در امد ان را برداشتم:ببب..بله... من مردی هستم با دستان خونین در طبقه ی سوم دارم با سرعت به سمت تو می ایم خواستم بلند شوم و فرار کنم که کسی با تبر در را شکست و داخل شد خودش بود {مردی با دستان خونین} تبرش را بالا برد و..... و در سرم فرو برد...
از جایم بلند شدم و به جنازه ام که خون از سرش فواره میزد چشم دوختم صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد از پنجره مردی را دیدم که دوان دوان به سمت خانه می امد خواستم بروم پایین و نگذارم که داخل شود ناگهان دستی رو ی شانه ام خورد و باصدای ارام گفت:او هم به زودی یکی از ما خواهد شد....
نگاهی را روی خودم حس کردم وقتی چشمانم رو باز کردم با مردی سیاه پوش با جسه ای درشت چشمانی سرخ و...و و دستان خونین روبه رو شدم داشت به من نزدیک میشد که به سمت پله ها فرار کردم ورفتم بالا در همه ی اتاق ها قفل بود جز یکی در همان اتاق را باز کردم و به انجا پناه اوردم نفسم به سختی بالا می امد در همین حین تلفن اتاق به صدا در امد تلفن را برداشتم:الو... صدایی کلفت و مردانه ای فریاد زد:من مردی هستم با دستان خونین دارم با سرعت به طبقه ی بالا میایم بی اختیار تلفن را کوبیدم سر جایش دندان هایم بهم میخور و میلرزید صدای نفس نفس زدنم در صدای تلفن گم شد تلفن را برداشتم : کیه ؟؟؟ .... من مردی هستم با دستان خونین در طبقه ی اول تنم لرزید بین من و ان تنها دو طبقه فاصله بود... تلفن برای بار سوم به صدا در امد ان را برداشتم:ببب..بله... من مردی هستم با دستان خونین در طبقه ی سوم دارم با سرعت به سمت تو می ایم خواستم بلند شوم و فرار کنم که کسی با تبر در را شکست و داخل شد خودش بود {مردی با دستان خونین} تبرش را بالا برد و..... و در سرم فرو برد...
از جایم بلند شدم و به جنازه ام که خون از سرش فواره میزد چشم دوختم صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد از پنجره مردی را دیدم که دوان دوان به سمت خانه می امد خواستم بروم پایین و نگذارم که داخل شود ناگهان دستی رو ی شانه ام خورد و باصدای ارام گفت:او هم به زودی یکی از ما خواهد شد....
۶.۷k
۰۹ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.