پارت پونزده
پارت پونزده
سرشو اورد بالا، که دیدم داره گریه میکنه
-جـ...جیمین...
+یونگی...هق، میشه حرف بزنیم؟ هق
-ا...اره، معلومه که میشه. بیا از اینجا بریم
+من..هق...نمیام خونه.. هق
-باشه، خونه نمیریم
+باشه...هق..هق
بلند شدیم و رفتیم تو ماشین. اینبار من رانندگی میکردم، تو ماشین سعی کردم حرفی نزنم...چون احساس میکردم جیمین الان سکوت رو ترجیح میده. بعد یه ربعی رسیدیم به یه پارک و اونجا نگه داشتم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم رو یکی از نیمکتا نشستیم.
-خب؟ چه اتفاقی افتاد امروز؟ اون عوضی چیکار کرد که اینجوری تو رو عصبی کرد؟
+یو...یونگی...من.....خـ..خطر ناکم.. *بغض*
-چی میگی؟ کی اینو گفته؟
+خودم دارم میبینم...امروز هم...ا..اجوما... مردددد *گریه*
-اجوما کیه؟
+وقتی...هق، مادر نداشتم...هق..خانواده نداشتم..هق هق، اون همه کسم بود...ولی، مرد...هق هق *گریه*
-چـ...چجوری؟
+سوجون...جاسوس گزاشته بود، هق
-تقصیر تو نیست بچه
+هست..هق...
-چرا؟ چی تقصیر توعه؟ اینکه سوجون عوضیه؟ اینکه اون جاسوس گزاشته؟ اینکه بهت سخت گذشته؟ یا اینکه خانوادت مردن؟ کدوم تقصیر توعه؟
+یونگی......
-خودتو که مقصر بدونی سرنوشت پرّو میشه و همه چیز رو، رو سرت میشکونه. پس الکی خودتو مقصر ندون، تا سرنوشت کم بیاره، باشه؟
+یونگییییی...متاسفففففم *رفت بغلش و گریه کرد*
-گریه نکن بچه.....از الان به بعد هر چی بشه باهم حلش میکنیم *یه دستشو به کمرش کشید و اون یکی هم رو سرش گذاشت*
+«محکم فشارش داد»
-ایییی، اصلا صدا و زورت به جستت نمیخوره
+مگه چِمه؟
-هیچی فقط یه ذره ریزه میزه ای *با خنده*
+*از بغلش اومد بیرون* من ۲۶سالمه ها!
-هه، خب من ۲۸سالمه
+دو سال ازم بزرگ تری؟
-یس
+خیله خب حالا.....پیر مرد، بیا بریم یه چیز بخوریم، گشنمه
-باشه، هه هه *خندههههه*
*یک ساعت بعد* *ساعت شش عصر*
ویو ته
وای خدا وای خدا وای خدااااااااااااا، دارم دیوونه میشم از دست اینااااااااااا.
چه فکری کرد که منو با اینا تنها گذاشششششت؟
~ببندید دهنتونوووووووووو!
/نمیشههه، حساسهههه
؛=بززززن دیگههههه
/وایسااااا
٪فکر کردی میتو...نهههههههههه
/گفتم منو نمیزنییییییییییی
=؛ یسسسسسسسس
&✓فابیااااااااااان
~مممممممممممممممممرگ *داد خیلی بلند*
/٪=؛&✓.....................
؛ چرا داد میزنی حالا؟ *با حالت کیوت*
~دیوونم کردید بابا!
پاشدم رفتم تو تراس درم بستم که صدا نیاد. اخییییش، چه سکوتیییی. کوک در تِراسو باز کرد
؛ ته ته...
~هوم...؟
؛ قهری؟
~برو
؛ عههه، اینجوری نککککن!
~گفتم برو! *یه ذره لحن تند*
؛ اخه....
~میری یا نه؟!!
؛ اگه نرم چی؟
~من میرم!
؛ باشه، ببخشید *بغض*
«کوک رفت»
عذاب وجدان داشتم با این کارم اما....تقصیر من نیست. خودش باید بفهمه چرا ناراحتم.
اونم با کاری که داره میکنه!!
دوستان ببخشید امروز کم گذاشتم❤
نظر؟
سرشو اورد بالا، که دیدم داره گریه میکنه
-جـ...جیمین...
+یونگی...هق، میشه حرف بزنیم؟ هق
-ا...اره، معلومه که میشه. بیا از اینجا بریم
+من..هق...نمیام خونه.. هق
-باشه، خونه نمیریم
+باشه...هق..هق
بلند شدیم و رفتیم تو ماشین. اینبار من رانندگی میکردم، تو ماشین سعی کردم حرفی نزنم...چون احساس میکردم جیمین الان سکوت رو ترجیح میده. بعد یه ربعی رسیدیم به یه پارک و اونجا نگه داشتم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم رو یکی از نیمکتا نشستیم.
-خب؟ چه اتفاقی افتاد امروز؟ اون عوضی چیکار کرد که اینجوری تو رو عصبی کرد؟
+یو...یونگی...من.....خـ..خطر ناکم.. *بغض*
-چی میگی؟ کی اینو گفته؟
+خودم دارم میبینم...امروز هم...ا..اجوما... مردددد *گریه*
-اجوما کیه؟
+وقتی...هق، مادر نداشتم...هق..خانواده نداشتم..هق هق، اون همه کسم بود...ولی، مرد...هق هق *گریه*
-چـ...چجوری؟
+سوجون...جاسوس گزاشته بود، هق
-تقصیر تو نیست بچه
+هست..هق...
-چرا؟ چی تقصیر توعه؟ اینکه سوجون عوضیه؟ اینکه اون جاسوس گزاشته؟ اینکه بهت سخت گذشته؟ یا اینکه خانوادت مردن؟ کدوم تقصیر توعه؟
+یونگی......
-خودتو که مقصر بدونی سرنوشت پرّو میشه و همه چیز رو، رو سرت میشکونه. پس الکی خودتو مقصر ندون، تا سرنوشت کم بیاره، باشه؟
+یونگییییی...متاسفففففم *رفت بغلش و گریه کرد*
-گریه نکن بچه.....از الان به بعد هر چی بشه باهم حلش میکنیم *یه دستشو به کمرش کشید و اون یکی هم رو سرش گذاشت*
+«محکم فشارش داد»
-ایییی، اصلا صدا و زورت به جستت نمیخوره
+مگه چِمه؟
-هیچی فقط یه ذره ریزه میزه ای *با خنده*
+*از بغلش اومد بیرون* من ۲۶سالمه ها!
-هه، خب من ۲۸سالمه
+دو سال ازم بزرگ تری؟
-یس
+خیله خب حالا.....پیر مرد، بیا بریم یه چیز بخوریم، گشنمه
-باشه، هه هه *خندههههه*
*یک ساعت بعد* *ساعت شش عصر*
ویو ته
وای خدا وای خدا وای خدااااااااااااا، دارم دیوونه میشم از دست اینااااااااااا.
چه فکری کرد که منو با اینا تنها گذاشششششت؟
~ببندید دهنتونوووووووووو!
/نمیشههه، حساسهههه
؛=بززززن دیگههههه
/وایسااااا
٪فکر کردی میتو...نهههههههههه
/گفتم منو نمیزنییییییییییی
=؛ یسسسسسسسس
&✓فابیااااااااااان
~مممممممممممممممممرگ *داد خیلی بلند*
/٪=؛&✓.....................
؛ چرا داد میزنی حالا؟ *با حالت کیوت*
~دیوونم کردید بابا!
پاشدم رفتم تو تراس درم بستم که صدا نیاد. اخییییش، چه سکوتیییی. کوک در تِراسو باز کرد
؛ ته ته...
~هوم...؟
؛ قهری؟
~برو
؛ عههه، اینجوری نککککن!
~گفتم برو! *یه ذره لحن تند*
؛ اخه....
~میری یا نه؟!!
؛ اگه نرم چی؟
~من میرم!
؛ باشه، ببخشید *بغض*
«کوک رفت»
عذاب وجدان داشتم با این کارم اما....تقصیر من نیست. خودش باید بفهمه چرا ناراحتم.
اونم با کاری که داره میکنه!!
دوستان ببخشید امروز کم گذاشتم❤
نظر؟
۷.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.