پارت چهارده
پارت چهارده
ویو یونگی
تو راه هیچ صدایی جز سکوت به گوش نمیرسید. البته واسه من، معلوم نیست تو سر جیمین چی میگذره.
از قیافش معلومه زود که فکرش خیلی درگیره. الانم نمیخوام بپرسم چیشده.
برگشتم بهش زل زدم، این اون جیمین دیشب نبود. همینجوری داشتم بهش نگا میکردم که...
+چیه؟
چـ...چی؟
+چرا اینجوری زل زدی؟ نگاهت داره ذوبم میکنه
_بـ...ببخشید، فقط....کجا داریم میریم؟
+عمارت لی
-لی؟
+اره
حدس میزدم که لی بازم گند کاری بالا اورده.
یک ساعت بعد
ویو سوجون
نمیدونم این یکی چه غلطی داره میکنه...واقعا کشتنش انقدر سخته؟ (بادیگارد:)
: قربان.......*در گوشش*
☆چییی؟ پـ...پارک؟ با مین؟ پارک مگه الان نباید تو عمارتش باشه؟
سریع بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و با دو خودمو رسوندم به در و وارد حیاط شدم که...
☆اوه...شماها... مگه قرار نبود کد بدید؟
+کد دادم...ولی نه به تو! *لرزش صدا*
☆خب پسسس...تصمیمتون رو گرفتید؟
+اره....با اتفاقات اخیر....رو تصمیمم مطمئن تر شدم *لرزش*
☆خب، پسسس؟
+نه...صلح نمی کنیم
☆چرا اخه؟
+از خودت بپرس...گرفتنش
☆واسه همین قطع کرد پس
+عوضی...*بغض* *زیر لب*
-اروم باش جیمین...*اروم*
+*سرتکون داد*
☆خب پس...تو چی مین؟
-من با یارم موافقم
☆یارت؟
☆اره....اوه، نگفته بودم من و کیم و پارک، صلح کردیم؟
☆یاخدا *ذهنش*
-الان ما یاریم و هیچ کدوممون صلح تو رو نمیخواییم
☆واسه چی؟واسه اون زنه؟ تو که کلی خدمتکار دیگه داری...تازه میتونی یه دختر جوون تر رو انتخاب کنی
+خفه شوووووووووو *اربده*
-«هر وقت اینطوری داد میزنه برگام میریزه»
جیمین دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه، پس یه نارنجک برداشت و ضامنش رو کشید و پرتش کرد.
ویو یونگی
چه غلطی کردددد؟! پرتش کرددد؟ کلا ده یازده متر بیشتر فاصله نداریم با سوجون!
-جیمین!
با این فاصله قطعا نارنجک به ما هم میخورد، پس دستش رو کشیدم و از اونجا فاصله گرفتیم، رفتیم پشت ماشین و نشستیم زمین و جیمین رو گرفتم بغلم تا اسیبی نبینه و خودمم جمع و جور کردم و بعدش صدا نارنجک اومد. جیمین ترسیده بود که اینجوری تو بغلم قایم شده بود؟ اخه چرا؟
بعد چند ثانیه سرمو اوردم بالا ولی هیشکی نبود، هم بادیگاردا رفتن هم سوجون رفته، انگار هیچکس نبود
-جیمین......جیمین، نمیخوای سرتو بیاری بالا؟
سرشو اورد بالا و......
نظر؟ ❤
ویو یونگی
تو راه هیچ صدایی جز سکوت به گوش نمیرسید. البته واسه من، معلوم نیست تو سر جیمین چی میگذره.
از قیافش معلومه زود که فکرش خیلی درگیره. الانم نمیخوام بپرسم چیشده.
برگشتم بهش زل زدم، این اون جیمین دیشب نبود. همینجوری داشتم بهش نگا میکردم که...
+چیه؟
چـ...چی؟
+چرا اینجوری زل زدی؟ نگاهت داره ذوبم میکنه
_بـ...ببخشید، فقط....کجا داریم میریم؟
+عمارت لی
-لی؟
+اره
حدس میزدم که لی بازم گند کاری بالا اورده.
یک ساعت بعد
ویو سوجون
نمیدونم این یکی چه غلطی داره میکنه...واقعا کشتنش انقدر سخته؟ (بادیگارد:)
: قربان.......*در گوشش*
☆چییی؟ پـ...پارک؟ با مین؟ پارک مگه الان نباید تو عمارتش باشه؟
سریع بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و با دو خودمو رسوندم به در و وارد حیاط شدم که...
☆اوه...شماها... مگه قرار نبود کد بدید؟
+کد دادم...ولی نه به تو! *لرزش صدا*
☆خب پسسس...تصمیمتون رو گرفتید؟
+اره....با اتفاقات اخیر....رو تصمیمم مطمئن تر شدم *لرزش*
☆خب، پسسس؟
+نه...صلح نمی کنیم
☆چرا اخه؟
+از خودت بپرس...گرفتنش
☆واسه همین قطع کرد پس
+عوضی...*بغض* *زیر لب*
-اروم باش جیمین...*اروم*
+*سرتکون داد*
☆خب پس...تو چی مین؟
-من با یارم موافقم
☆یارت؟
☆اره....اوه، نگفته بودم من و کیم و پارک، صلح کردیم؟
☆یاخدا *ذهنش*
-الان ما یاریم و هیچ کدوممون صلح تو رو نمیخواییم
☆واسه چی؟واسه اون زنه؟ تو که کلی خدمتکار دیگه داری...تازه میتونی یه دختر جوون تر رو انتخاب کنی
+خفه شوووووووووو *اربده*
-«هر وقت اینطوری داد میزنه برگام میریزه»
جیمین دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه، پس یه نارنجک برداشت و ضامنش رو کشید و پرتش کرد.
ویو یونگی
چه غلطی کردددد؟! پرتش کرددد؟ کلا ده یازده متر بیشتر فاصله نداریم با سوجون!
-جیمین!
با این فاصله قطعا نارنجک به ما هم میخورد، پس دستش رو کشیدم و از اونجا فاصله گرفتیم، رفتیم پشت ماشین و نشستیم زمین و جیمین رو گرفتم بغلم تا اسیبی نبینه و خودمم جمع و جور کردم و بعدش صدا نارنجک اومد. جیمین ترسیده بود که اینجوری تو بغلم قایم شده بود؟ اخه چرا؟
بعد چند ثانیه سرمو اوردم بالا ولی هیشکی نبود، هم بادیگاردا رفتن هم سوجون رفته، انگار هیچکس نبود
-جیمین......جیمین، نمیخوای سرتو بیاری بالا؟
سرشو اورد بالا و......
نظر؟ ❤
۴.۹k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.