پارت شونزده
پارت شونزده
ویو کوکی
بعد اینکه از تراس اومدم بیرون رفتم پیش بچه ها
=عه کوک چیشد؟
؛ هـ..هیچی...*بغض کم*
=حالت خوبه؟
/تهیونگ چیزی گفته؟
؛ تهیونگ باهام حرف نمیزنه....ناراحته
٪ناراحت؟ واسه چی؟
؛ نمیدونم، نمیگه*ناراحت*
&عیب نداره بچه، من و یوگیوم هم خیلی قهر کردیم
✓راست میگه، ولی بعدش سریع اشتی کردیم
٪یه ذره نازشو بکش اوکی میشه
؛ نمیدونم....
~من میرم زنگ بزنم به این دوتا کله خر
✓عه، کی اومدی؟
~شما درگیر مذاکره بودید *حالت مسخره*
٪چه یهویی؟
~میخوام ببینم کدوم گورین
؛ منم میام
~نیازی نیست به مکالمه های من گوش کنی *سرد*
؛........................
=چرا اینجوری جوابش رو میدی؟ مگه چی گفت حالا؟
~خودش باید بهتر بدونه!
«تهیونگ رفت طبقه بالا تا زنگ بزنه»
=کوک....
؛ میرم دسشویی...*بغض*
/خودتو ناراحت نکن
؛ باشه.....*بغض*+
رفت دسشویی و اشکاش رو ازاد کرد. مگه چیکار کرده بود که تهیونگ انقدر سرد بود و جلو همه تحقیرش میکرد؟ تهیونگی که اگه یکی کمتر از گل بهش میگفت پارش میکرد، تهیونگی که هرچی میگفت قبول میکرد و باهاش مهربون بود، حالا شده فیریزِر
ویو تهیونگ
«زنگ زد به یونگی»
-الو
~مرررررگ، چهار ساعته کدوم گوری هستید؟
-اومدیم بهت توضیح میدم
~اینا دارن دیوونم میکنننننننن
-زود میـ....
که صدا جیمین حرفش رو قطع کرد
+یونگییییییییییییییییییییییییییی *صدا دور*
~یا خدا چه غلطی کردی؟
ببین فِک کنم باید فرار کنم، بعدا بهت زنگ میزنم، بای
~وایسا وایسا.....قطع کرد🤦🏻♂️
هوففففففففف....سگ تو این زندگی!
*یک ساعت بعد*
ویو یونگی
اومدیم خونه و همه جا ساکت بود. بچه ها کجان؟
برگشتم به جیمین بگم بره صدا شون کنه که دیدم بازم بغض کرده
-باز چیشده؟
+هر دفعه میومدم خونه یا دیر میکردم اولش اجوما با اون جارو همیشگیش میزدتم و بعدش بهم غذا میداد...*بغض*
-تازه غذا خوردی که!
+غذا های اون یه چیز دیگه بود *بغض*
«یونگی بغلش کرد تا اروم بشه و باز گریه نکنه»
ویو جیمین
بازم؟...بازم بغلم کرد....اما چرا بغلاش انقدر امن و گرمه؟ چرا حس خوبی داره؟ چرا دلم میخواد زمان متوقف بشه؟ چرا دارم....نه، نه... عمرا، دیگه نه! بغلاش خوبه اما....یه روز دوباره جنگامون شروع میشه...این بغل موقتیه
تو بغلش بودم که یهو.....
ببخشید کم بود ولی خودتونو اماده کنید😏
نظر؟ ❤
ویو کوکی
بعد اینکه از تراس اومدم بیرون رفتم پیش بچه ها
=عه کوک چیشد؟
؛ هـ..هیچی...*بغض کم*
=حالت خوبه؟
/تهیونگ چیزی گفته؟
؛ تهیونگ باهام حرف نمیزنه....ناراحته
٪ناراحت؟ واسه چی؟
؛ نمیدونم، نمیگه*ناراحت*
&عیب نداره بچه، من و یوگیوم هم خیلی قهر کردیم
✓راست میگه، ولی بعدش سریع اشتی کردیم
٪یه ذره نازشو بکش اوکی میشه
؛ نمیدونم....
~من میرم زنگ بزنم به این دوتا کله خر
✓عه، کی اومدی؟
~شما درگیر مذاکره بودید *حالت مسخره*
٪چه یهویی؟
~میخوام ببینم کدوم گورین
؛ منم میام
~نیازی نیست به مکالمه های من گوش کنی *سرد*
؛........................
=چرا اینجوری جوابش رو میدی؟ مگه چی گفت حالا؟
~خودش باید بهتر بدونه!
«تهیونگ رفت طبقه بالا تا زنگ بزنه»
=کوک....
؛ میرم دسشویی...*بغض*
/خودتو ناراحت نکن
؛ باشه.....*بغض*+
رفت دسشویی و اشکاش رو ازاد کرد. مگه چیکار کرده بود که تهیونگ انقدر سرد بود و جلو همه تحقیرش میکرد؟ تهیونگی که اگه یکی کمتر از گل بهش میگفت پارش میکرد، تهیونگی که هرچی میگفت قبول میکرد و باهاش مهربون بود، حالا شده فیریزِر
ویو تهیونگ
«زنگ زد به یونگی»
-الو
~مرررررگ، چهار ساعته کدوم گوری هستید؟
-اومدیم بهت توضیح میدم
~اینا دارن دیوونم میکنننننننن
-زود میـ....
که صدا جیمین حرفش رو قطع کرد
+یونگییییییییییییییییییییییییییی *صدا دور*
~یا خدا چه غلطی کردی؟
ببین فِک کنم باید فرار کنم، بعدا بهت زنگ میزنم، بای
~وایسا وایسا.....قطع کرد🤦🏻♂️
هوففففففففف....سگ تو این زندگی!
*یک ساعت بعد*
ویو یونگی
اومدیم خونه و همه جا ساکت بود. بچه ها کجان؟
برگشتم به جیمین بگم بره صدا شون کنه که دیدم بازم بغض کرده
-باز چیشده؟
+هر دفعه میومدم خونه یا دیر میکردم اولش اجوما با اون جارو همیشگیش میزدتم و بعدش بهم غذا میداد...*بغض*
-تازه غذا خوردی که!
+غذا های اون یه چیز دیگه بود *بغض*
«یونگی بغلش کرد تا اروم بشه و باز گریه نکنه»
ویو جیمین
بازم؟...بازم بغلم کرد....اما چرا بغلاش انقدر امن و گرمه؟ چرا حس خوبی داره؟ چرا دلم میخواد زمان متوقف بشه؟ چرا دارم....نه، نه... عمرا، دیگه نه! بغلاش خوبه اما....یه روز دوباره جنگامون شروع میشه...این بغل موقتیه
تو بغلش بودم که یهو.....
ببخشید کم بود ولی خودتونو اماده کنید😏
نظر؟ ❤
۶.۲k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.