فیک عشقه زیبا پارت 42
فیک عشقه زیبا پارت 42
ویو جونکوک
سره کار بودم که یوری زنگ زد و گفت خانم دارن زایمان میکنن
هرچه زود تر بیاید چی باشه باشه زود الان حرکت میکنم و با اولین
پرواز میام گوشی رو قط کردم و زود وسایلمو جمع کردم و رفتم سوار هواپیما شدم و راه افتادم
ویو ات
چشمامو باز کردم و که مادر کنارم نشسته بود با بی حالی گفتم
بچم کجاست
م/ک نگران نباش دخترم بچت سالمه و اینکه پسرم هست
(نکته وقتی ات حامله بود نرفته بود سونگرافی کنه چون نمیخواست بفهمه بچش دختره یا پسر)
ویو ات
بچمو بیارید میخوام ببینمش
م/ک باشه دخترم میرم بچتو بیارم رفتم به پرستار گفتم که نوه مو بیار پرستار رفت تو اوتاق یکم گذشت که تو اومد و گفت بچه
نیست گفتم یعنی چی چه نیست الان من به عروسم چی بگم
گفت معذرت میخوام چیو معذرت میخواین الان من چه خاکی به سرم کنم رفتم اوتاق پیشه ات گفت بچمو چرا نیاوردید با نگرانی گفتم بچه نیست
ویو ات
وقتی مادر گفت بچه نیست انگار دنیا رو سرم خراب شد گفتم یعنی چی که نیست (با بغض)
من بچمو میخوام (با گریه)
هیچی جلو دارم نبود بعدش سرم رو از دستم کشیدم و از دستم خیلی خون میومد اصلا واسم مهم نبود فقط داشتم داد میزدم و گریه میکردم ومیگفتم بچم میخوام بعدش رو به مادر کردم با گریه بهش گفتم بچم. بیار لطفا خیلی داد و بیداد میکردم
مادر دکتر رو صدا زد و گفت میشه بیاین دکتر اومد و
چندتا پرستار باهاش اومدن دستامو گرفتن و گفتم ولم
کنید بچمو بیارین (با گریه)
بعدش بزور منو روتخت خوابوندن و داشتن بهم امپول میزدن
منم تقلا میکردم و میگفتم ولم کنید که یهو
خ
م
ا
ر
ی
ادامه دارد
ویو جونکوک
سره کار بودم که یوری زنگ زد و گفت خانم دارن زایمان میکنن
هرچه زود تر بیاید چی باشه باشه زود الان حرکت میکنم و با اولین
پرواز میام گوشی رو قط کردم و زود وسایلمو جمع کردم و رفتم سوار هواپیما شدم و راه افتادم
ویو ات
چشمامو باز کردم و که مادر کنارم نشسته بود با بی حالی گفتم
بچم کجاست
م/ک نگران نباش دخترم بچت سالمه و اینکه پسرم هست
(نکته وقتی ات حامله بود نرفته بود سونگرافی کنه چون نمیخواست بفهمه بچش دختره یا پسر)
ویو ات
بچمو بیارید میخوام ببینمش
م/ک باشه دخترم میرم بچتو بیارم رفتم به پرستار گفتم که نوه مو بیار پرستار رفت تو اوتاق یکم گذشت که تو اومد و گفت بچه
نیست گفتم یعنی چی چه نیست الان من به عروسم چی بگم
گفت معذرت میخوام چیو معذرت میخواین الان من چه خاکی به سرم کنم رفتم اوتاق پیشه ات گفت بچمو چرا نیاوردید با نگرانی گفتم بچه نیست
ویو ات
وقتی مادر گفت بچه نیست انگار دنیا رو سرم خراب شد گفتم یعنی چی که نیست (با بغض)
من بچمو میخوام (با گریه)
هیچی جلو دارم نبود بعدش سرم رو از دستم کشیدم و از دستم خیلی خون میومد اصلا واسم مهم نبود فقط داشتم داد میزدم و گریه میکردم ومیگفتم بچم میخوام بعدش رو به مادر کردم با گریه بهش گفتم بچم. بیار لطفا خیلی داد و بیداد میکردم
مادر دکتر رو صدا زد و گفت میشه بیاین دکتر اومد و
چندتا پرستار باهاش اومدن دستامو گرفتن و گفتم ولم
کنید بچمو بیارین (با گریه)
بعدش بزور منو روتخت خوابوندن و داشتن بهم امپول میزدن
منم تقلا میکردم و میگفتم ولم کنید که یهو
خ
م
ا
ر
ی
ادامه دارد
۸.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.