فیک عشقه زیبا پارت 44
فیک عشقه زیبا پارت 44
ات:جونکوک از من دور شو ازت متنفرم میفهمی (گریه و داد)
کوک:اول اروم باش
ات:از من درو شو (گریه)
ویو کوک
وقتی گفت از من دور شو ازش دور نشدم اونم بلند شد و میزه بغلشو هول داد و همیه وسایله ریختن پایین
کوک:بس کن
ات:برین بیرون
یونجی:صبر کن دختر مارو چرا بیرون میکنی
ات:برین بیرون(با داد و گریه)
یونگی:باشه ما همه مون میریم بیرون باشه ولی تو اروم باش
همه رفتن بیرون منم رفتم به در تکیه دادم و نشستم همیجوری داشتم اشک میریختم
و با صدایه بلند میگفتم ازت متنفرم
ویو کوک
وقتی ات مارو بیرون کرد یونگی و یونجیو فرستادم رفتن و به دره اوتاقه ات تکیه دادم و نشستم به حرفایه ات گوش میدادم
کوک:خانمم تخسیره من چیه(بغض)
ات:اگه تو پیشمون بودی اینجوری نمیشد (با گریه همیچو میگفت
کوک:من معظرت میخواهم ببخشید
ات:جعون جونکوک ازت متنفرم میفهمی از بدم میاد کاش هرگز باهات ازدواج نمیکردم هر بد بختی باشه بخاطره تو سرم اومد
کوک:من بهت قول میدم که تا شب کوچولو رو برات میارم باشه
ات:فقد گمشو (آروم و بغض)
ویو کوک
از اونجا بلند شدم به یونجی و یونگی زنگ زدم که بیاد و هواسشون به ات
باشه
___________________
یونجی کمک کرد و لباسامو پوشیدم انگار بدنم بی روح بود جونی واسم بنود
یونحی:زن دادشه گلم ببین با خودت چیکار کردی ترو خدا داداش کوچولوتو برات میاره
ات:یونجی هیچی نگو باشه(بی حال)
یونگی:یونجی بزار تویه حاله خودش باشه
یونجی:باشه
سواره ماشین شودیم خیلی بارون میبارید سرمو به شیشیه ماشین تیکه به بیرون نگاه میکردم
یونجی صدام زد بهش نگاه کردم
یونجی:رسیدیم
ات:باشه
یونجی دستمو گرفت و کمکم کرد که برم خونه دمه در مادر و پدر وایستاده بودن
(ات رو اوردن خونه مادر جونکوک)
منو بردن اوتاقمون رویه تخت دراز کشیدم یونجی پتو رو روم کشید
یونجی:سعی کن بخوابی
ات:باشه
ادامه دارد
داشتم اهنگ غمگین گوش میکردم
بخدا وقتی این پارتو مینوشتم گریه نکردم🥺🥺
ات:جونکوک از من دور شو ازت متنفرم میفهمی (گریه و داد)
کوک:اول اروم باش
ات:از من درو شو (گریه)
ویو کوک
وقتی گفت از من دور شو ازش دور نشدم اونم بلند شد و میزه بغلشو هول داد و همیه وسایله ریختن پایین
کوک:بس کن
ات:برین بیرون
یونجی:صبر کن دختر مارو چرا بیرون میکنی
ات:برین بیرون(با داد و گریه)
یونگی:باشه ما همه مون میریم بیرون باشه ولی تو اروم باش
همه رفتن بیرون منم رفتم به در تکیه دادم و نشستم همیجوری داشتم اشک میریختم
و با صدایه بلند میگفتم ازت متنفرم
ویو کوک
وقتی ات مارو بیرون کرد یونگی و یونجیو فرستادم رفتن و به دره اوتاقه ات تکیه دادم و نشستم به حرفایه ات گوش میدادم
کوک:خانمم تخسیره من چیه(بغض)
ات:اگه تو پیشمون بودی اینجوری نمیشد (با گریه همیچو میگفت
کوک:من معظرت میخواهم ببخشید
ات:جعون جونکوک ازت متنفرم میفهمی از بدم میاد کاش هرگز باهات ازدواج نمیکردم هر بد بختی باشه بخاطره تو سرم اومد
کوک:من بهت قول میدم که تا شب کوچولو رو برات میارم باشه
ات:فقد گمشو (آروم و بغض)
ویو کوک
از اونجا بلند شدم به یونجی و یونگی زنگ زدم که بیاد و هواسشون به ات
باشه
___________________
یونجی کمک کرد و لباسامو پوشیدم انگار بدنم بی روح بود جونی واسم بنود
یونحی:زن دادشه گلم ببین با خودت چیکار کردی ترو خدا داداش کوچولوتو برات میاره
ات:یونجی هیچی نگو باشه(بی حال)
یونگی:یونجی بزار تویه حاله خودش باشه
یونجی:باشه
سواره ماشین شودیم خیلی بارون میبارید سرمو به شیشیه ماشین تیکه به بیرون نگاه میکردم
یونجی صدام زد بهش نگاه کردم
یونجی:رسیدیم
ات:باشه
یونجی دستمو گرفت و کمکم کرد که برم خونه دمه در مادر و پدر وایستاده بودن
(ات رو اوردن خونه مادر جونکوک)
منو بردن اوتاقمون رویه تخت دراز کشیدم یونجی پتو رو روم کشید
یونجی:سعی کن بخوابی
ات:باشه
ادامه دارد
داشتم اهنگ غمگین گوش میکردم
بخدا وقتی این پارتو مینوشتم گریه نکردم🥺🥺
۴.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.